پدر مرسده من و منی کرد و گفت: «راستش برای اینکه روحیهاش خراب شده بود، فرستادمش امریکا پیش مادرش!»
- بسیار خب، شما شکایت کنید تا ما هم اقدامات لازم رو انجام بدیم.
- خدا عمرتون بده. اگه ما شما رو نداشتیم مشکلمونو به کی میگفتیم؟!
پدر مرسده شکایتی بلند بالا علیه محمد و دارودستهاش نوشت و تجسس و تحقیقات آغاز شد.
دو روز بعد مردی شتابان به سوی دفتر رییس رفت.
- قربان. قربان.
- چی شد؟
- نیگا کنید چی پیدا کردیم؟
- چی؟
- اینا یه مؤسسه کاملاً رسمی و ثبتشدهان و زیر نظر فرمانداری، شهرداری، دادگستری و زندانها هستن.
- خب، دیگه چی؟
- ما خونه رو زیر نظر گرفتیم، هیچ مورد مشکوکی وجود نداره. فقط محمد به اون جا تردد داره، بهعنوان یک مرد، ما ورود و یا خروج هیچ مرد دیگهای رو ندیدیم.
- اشکال نداره. ما فقط میخوایم .... رو پایین بکشیم که الان مدرک داریم. درست کردن مدرک جعلی هم عین آب خوردنه. شماها عکس و اینجور چیزها هم تهیه کردین؟
- بله قربان. همه چیز، بچهها بیست و چهار ساعته اونجا رو زیر نظر دارن و کوچکترین مسئله رو گزارش میکنن.
- دیگه باید یواش یواش دست به کار بشیم.
- در ضمن قربان، ما یکی از پرسنل اونجا رو ترسوندیم و اون داره مخفیانه با ما همکاری میکنه و ما لحظه به لحظه داخل رو هم پوشش دادیم.
- خیلی عالیه. بچهها چی؟ رو اونا کار کردین؟
- هنوز نه قربان. ولی کاری نداره، به موقع کاری میکنیم که علیه هیئت امنا شهادت بدن.
رییس بسیار خوشحال بود و لحظهشماری میکرد تا آن مجتمع و هیئت امنایش را نابود کند.
محمد با خیال آسوده بار دیگر روانه دبی شد تا تکلیف ویزایش را مشخص کند.
این بار او را نزد مردی در سفارت امریکا فرستادند. مرد گفت: «خب محمد، باید خبر بدی بهتون بدم.»
- چی؟
- متأسفانه دولت من با صدور ویزا برای شما مخالفت کرد. متأسفم.
محمد نفس عمیقی کشید و خیالش راحت شد، چون از اول هم دوست نداشت به امریکا برود.
- ممنون. دولت شما لطف کرد.
مرد متعجب به او نگاه کرد و محمد از سفارت خارج شد. انگار نفسی به راحتی میکشید. حالا میخواست برود و سفارشات بچهها را تهیه کند و کمی هم سوغاتی بخرد. او با دقت و وسواس وسایل را میخرید و قیمت برایش مهم نبود، فقط کیفیت.
شب هنگام به محل اقامتش بازگشت، دیگر خبری از زنان خیابانی نبود. اما این باعث نمیشد که محمد ناراحت نباشد و به آنها و کارشان فکر نکند. دوست داشت آنها را سروسامان دهد تا مجبور نباشند برای چندرغاز پول به کارهای خلاف دست بزنند. او برای زنان و حقوقشان احترام قائل بود و درآمد از هر راهی را برای آنها پسندیده نمیدانست. زنها باید بدانند که ارزششان فقط جسمی نیست و میتوانند بسیاری مسائل را متحول کنند و خود را از فقر و فلاکت نجات دهند. باز هم به آنها اندیشید. دلش به درد میآمد و متأسف بود که نمیتواند کمکشان کند. به هتل رسید. باید کمی استراحت میکرد چون خیلی خسته و کلافه شده بود. روی تخت دراز کشید. انگار یاد چیزی افتاد، گوشی تلفن را برداشت و شماره آتنا را گرفت.
- سلام آتنا.
- سلام. چطوری؟ کی برمیگردی؟
- خوبم. فردا. احتمالاً فرداشب مجتمع باشم.
- خیلی خوبه.
- سمیرا حالش بهتر شد؟
- آره. یه شب بیمارستان بستری شد. آوردمش، حالا دارم داروهاشو بهش میدم. خیلی بهتره. غروبی گفتش گرسنهس، کمی سوپ بهش دادم.
محمد نفس راحتی کشید.
- خیلی خوبه. نگرانش بودم. بقیه بچهها چطورن؟
- همه خوبن. دلشون واسه بابا محمد تنگ شده.
آتنا این را گفت و خندید.
محمد هم لبخندی زد.
- خیلی خب. منو مسخره نکن. دیگه کاری چیزی نداری؟ سفارشی.
- نه، دستت درد نکنه. مواظب خودت باش و به امید دیدار.
آنها خداحافظی کردند و محمد گوشی را گذاشت. به سقف اتاقش خیره شد. به بچههایش فکر کرد. وقتی وارد این کار شد هرگز تصورش را نمیکرد تا این حد بتواند دوام بیاورد، چون او بسیار تنوعطلب است و نمیتواند سر یک کار مدت طولانی بماند، اما گره عاطفی که بین او و دخترانش خورده بود باعث میشد، بماند و با عشق کار کند. پول هرگز برایش مهم نبود و اعتقاد داشت خداوند روزیرسان است، فقط به آینده درخشان دخترانش فکر میکرد و اینکه روزی آنها را بر روی سکوهای پیشرفت و افتخار ببیند.
او در همین افکار بود که آرام خوابش برد.
مثل همیشه صبح زود از خواب برخاست و همه چیز را مرور کرد تا مطمئن شود چیزی از قلم نینداخته. با دقت لیستش و اجناس تهیهشدهاش را با هم چک کرد و بلند بلند آنها را تأیید میکرد.
- خب، اینم از این.
حالا همه را در چمدانها چیده و در آنها را محکم بست تا تکان نخورند.
بعدازظهر پرواز داشت. او خوشحال و سرحال دبی را ترک کرد و لحظهشماری میکرد تا بچههایش را ببیند و با دادن سوغاتیها آنها را خوشحال کند.
ادامه دارد
سلام وب خوبی داری مطالبت رو خوندم خوب بود خوشحال میشم به وبلاگ من هم بیای اگه خوستی با هم تبادل لینک داشته باشیم