هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۷۸

خاله با ناراحتی گفت: «هیچی خانوم. اون یه دائم‌الخمره، پوست خواهر منم اون کند، بیچاره مجبور شد طلاق بگیره بره اون سر دنیا تو امریکا زندگی کنه!

آتنا یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت: «عجب. و این دخترک رو گذاشت به امان خدا تا باباش اینجوری لت و پارش کنه!»

خواهر گفت: «آخه می‌دونین، مرسده هنوز به سن قانونی نرسیده که بتونه از کشور خارج بشه.»

-        خب باشه. نگهش می‌دارم. ولی اگه پدرش بفهمه بیاد اینجا چی؟

-        خب بگین ما آوردیمش.

-        باشه. می‌گم.

آتنا همان شب مرسده را به بیمارستان برد و به او جایی برای خواب و استراحت داد. اما این وضعیت آرام برای مرسده خیلی طول نکشید، فردای آن روز مردی سن و سال‌دار با هیبتی دیسبلینی و بسیار خشن وارد مجتمع شد. او فریاد می‌زد:

-        زود باشین دختر منو بدین ببرم.

آتنا او را به آرامش دعوت می‌کرد.

-        آروم باشین آقا، چرا فریاد می‌زنین؟ بچه‌ها می‌ترسن.

او درست می‌گفت، چون یادآوری خاطرات تلخ خانوادگی و فریادهای بی‌امان پدران و مادران همیشه برای آن بچه‌های آسیب‌پذیر دلهره‌آور بود.

-        به درک که می‌ترسن. من دخترمو می‌خوام.

-        خیلی خب، اجازه بدین مدیر اینجا برگرده. ایشون تصمیم می‌گیره که دخترتون رو بدیم به شما یا نه.

-        چی؟ چی؟ یعنی من که پدرشم نمی‌تونم برای دخترم تصمیم بگیرم، که یه لندهور دیگه می‌خواد این کارو بکنه.

-        شما الان تعادل روحی ندارین، حتی اگر پلیس هم بیاد دخترتونو به شما نمی‌ده، چون ممکنه بهش صدمه بزنین.

-        من از دستتون شکایت می‌کنم، پدرتونو درمیارم. فکر کردین به همین راحتیه که دخترای مردمو بدزدید!

-        چی؟ بدزدیم؟ درست صحبت کنید آقا، اینجا زیر نظر دادگستری اداره می‌شه، هیچ وصله‌ای بهش نمی‌چسبه.

-        آره. خواهیم دید.

مرد با داد و فریاد آن‌جا را ترک کرد و آتنا سریع به محمد زنگ زد.

-        محمد کی برمی‌گردی؟

-        فردا. چطور مگه؟

-        هیچی، راجع به همون دختره که دیشب بهت گفتم.

-        خب.

-        پدرش اومده داد و بیداد راه انداخته.

-        واسه چی؟

-        می‌گه دخترمو می‌خوام.

-        خب بدین بره.

-        چی؟ بدیم بره. ممکنه بلایی سر دختره بیاره.

-        خیلی خب، تا فردا یه جوری دست به سرش کنید تا من بیام ببینم چی کار کنیم بهتره.

-        باشه.

آتنا رنگ به چهره نداشت. کمی با وسایل روی میز بازی کرد. لبی به دندان گزید. برگه کاغذی را با دستان می‌چرخاند. بادقت به آن نگاه کرد، زیر لب گفت: «آخ. باید خرید کنیم. هیچی تو مجتمع نداریم.» برگه را برداشت و دو تا از دخترها را هم صدا زد.

-        بچه‌ها بیاین بریم خرید.

سمیرا و سپیده با او رفتند. آتنا کمی عصبی به نظر می‌رسید، هنوز فکر مرسده و پدرش از ذهنش بیرون نرفته بود. به مرکز خرید رسیدند و هرچه لازم داشتند خریدند.

راه بازگشت برای آتنا که یک شوک عصبی و خستگی زیاد را تحمل می‌کرد بسیار طولانی به نظر می‌رسید و آن اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد.

کنترل ماشین از دست آتنا خارج شد، دخترها سعی می‌کردند با جیغ کشیدن بیشتر از این حواس آتنا را پرت نکنند، پس ساکت چسبیدند به صندلی‌ها. دیگر حسابی دیر شده بود، ماشین چند معلق زد و در گودالی واژگون شد.

شاید آنها خیلی شانس آوردند که هیچ کدامشان حتی یک خراش کوچک هم برنداشت، اما ماشین حسابی له شده بود. آتنا ناراحت بود چون ماشین مال محمد بود و در دست او امانت. حالا هم محمد بدون ماشین شد و هم مجتمع!

مرد مضطرب به نظر می‌رسید. دو مردی که روبه‌رویش نشسته بودند او را دعوت به آرامش می‌کردند.

او پدر مرسده بود که برای شکایت نزد حفاظت اطلاعات قوه قضائیه که یک بخش تازه تأسیس در قوة قضائیه بود، آمده و با نگرانی می‌خواست گزارش یک اتفاق را بدهد.

مرد اول که به نظر می‌رسید رییس آن بخش است گفت: «خب برای ما تعریف کنید، چه اتفاقی افتاده که شما رو اینطوری آشفته کرده.»

-    راستش آقا می‌خواستم بگم یه مجتمعی هست، اینا می‌گن دخترا رو می‌برن واسه هدایت و تربیت و اینجور چیزا، ولی من مطمئنم این نیست.

-        پس فکر می‌کنید چی باشه؟

پدر مرسده کمی به خود مسلط شد و گفت: «فکر کنم اینا یه ریگی تو کفششونه.»

مرد کمی اخم کرد و گفت: «بیشتر توضیح بدین.»

-        چه جوری بگم. راستش خجالت می‌کشم. نمی‌دونم اینا چه بلایی سر این دخترا میارن.

هر دو مرد چشمانشان گرد شد. مرد اول دوباره گفت: «بلا؟ چه جور بلایی؟»

-    شما خودت فکر کن. این همه دختر، اون جا، توی اون ویلا آدم چی فکر می‌کنه، غیر از اینه که چه جوری بگم، زبونم لال سوءاستفاده جنسی از دخترا می‌کنن؟!

هر دو مرد خشکشان زد و مبهوت به پدر مرسده خیره شدند.

-        خب حالا شما می‌خواین چی کار کنین؟

-    می‌خوام از دستشون شکایت کنم. نه به خاطر دخترم، چون من دخترمو از دست اون گرگا نجات دادم، به‌خاطر طفلای معصوم دیگه.

-        دخترتون؟ مگه اونم اون‌جا بود؟

-        بله. اونا چند روزی دختر منو دزدیده بودن، خدا رحم کرد من زود فهمیدم، رفتم نجاتش دادم.

-        بلایی هم سرد دخترتون آوردن؟

-        نه، آقا، نذاشتم به اون جاها بکشه. سریع اقدام کردم.

-        حالا دخترتون کجاست؟ می‌تونه شهادت بده؟

ادامه دارد

نظرات 1 + ارسال نظر
سعید شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 09:44 ق.ظ http://www.asremovafaghiyat.blogsky.com

سلام محمد جان.
مرسی که بهم اطلاع دادی.
این داستان زندگیت خیلی عالیه.جالب و خوندنی
قدرتمند و پیروز باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد