دو روز بعد محمد در سفارت امریکا در دبی بود. برخورد کارمندان بسیار محترمانه و مؤدبانه بود، بدون اینکه در نظر بگیرند ملیت شخص چیست.
زنی بولوند، با لباسی مرتب و ظاهری آراسته با محمد صحبت میکرد.
- خب محمد، برای چی میخواین برین امریکا؟
- معالجه.
زن پاها و ویلچیر محمد را نشان داد و گفت: «بهخاطر اینا؟»
- بله.
- پرونده پزشکی هم دارین؟
- بله.
محمد آن را ضمیمه درخواستش کرد.
زن، از زن و فرزند و فامیل و کار محمد هم سؤالاتی پرسید و فرم را پر کرد. یک فرم را هم خود محمد پر کرد.
یکی دیگر از پسرعمههای محمد او را در این سفر همراهی میکرد. بیرون سفارت منتظر او بود. با خنده گفت: «امتحانتو خوب دادی؟!»
- نه، فکر کنم تجدید بشم.
هر دو زدند زیر خنده.
به سوی ماشین رفتند. یونس گفت: «خب، حالا بریم یه دوری بزنیم. موافقی محمد؟»
- آره. چرا که نه؟ میخوام واسه مینا و دخترام سوغاتی بخرم.
- خوبه. پس میریم یه پاساژ خوب و باکلاس.
یونس پشت رل و محمد کنارش نشست.
یونس آنجا را خوب میشناخت و به راحتی در خیابانهای دبی رانندگی میکرد.
محمد متوجه خانمهایی شد که کنار خیابان ایستاده بودند، آنها شباهت به ایرانیها داشتند و برخی سفید و بور بودند.
محمد گفت: «اینا دیگه کیان؟»
یونس گفت: «کیا؟»
- همین خانومای کنار جاده.
- آهان. اینا روسپیان.
محمد بهتزده نگاهش کرد، او ادامه داد:
- بعضیاشون ایرانیان، بعضیاشونم روسیان. میدونی که، شیوخ عرب ایرانیها و روسها رو بیشتر میپسندن.
دنیا دور سر محمد چرخید. او نمیتوانست باور کند. او طوری حالش دگرگون شد که یونس ترسید و ماشین را کنار جاده پارک کرد.
- چی شده محمد؟ مگه من چی گفتم؟
محمد بغض کرده بود و نمیتوانست حرف بزند. اصلاً دچار دل به هم خوردگی شد. اشک در چشمانش حلقه زد و آرام گفت: «جدی گفتی؟ اینا ایرانیان؟»
- خب آره.
- و تو اینقدر راحت این حرفو میزنی؟
- خب باید چی بگم. کاری که از دستم برنمییاد، باید چی کار کنم؟
- یعنی ماها یه ذره غیرت نداریم که ناموسمونو میدیم دست این عربای سوسمارخور؟
یونس سکوت کرد. او میدانست که محمد درست میگوید، اما این هم بخش کوچکی از زندگی بود که از دست هیچ کس کاری برنمیآمد.
محمد با حرص ادامه داد:
- یعنی دولت ایران اینا رو نمیبینه، چطور اجازه میده این اتفاق بیفته؟
یونس برای اینکه او را آرام کند من و منی کرد و گفت: «محمد جان، اینا رو باندای مافیایی و تبهکاری میارن، فریبشون میدن به هوای اینکه بیان اینجا کار کنن، خب این اتفاق واسشون میافته.»
- کی اجازه میده، بعضیاشون حتی به سن قانونی هم نرسیده بودن. کی اجازه میده اینا از کشور خارج شن؟
یونس گفت: «اینا همه قاچاقی میان. هیچ کاریشم نمیشه کرد.»
محمد بیشتر گُر گرفت، با خشم به یونس نگاه کرد. او گفت: «چیه، چرا به من اینجوری نیگا میکنی؟ مگه من آوردمشون؟»
محمد رویش را برگرداند و مدتی طولانی سرش را گرفته بود. ناگهان انگار به فکر چیزی افتاده باشد، گفت: «میشه یه کاری کرد.»
- چی؟
- صحبت کنیم با دولت، بیایم اینجا هم یه مجتمع درست کنیم، اینا رو جمع کنیم، برگردونیم سر خونه و زندگیشون.
یونس گفت: «فکر میکنی به همین ختم میشه؟»
- خب نشه، ما یه بخشیشو که میتونیم انجام بدیم.
- از این آدما همه جای دنیا فت و فراوونن، میخوای به همه کمک کنی؟
- آره. تا جایی که نفس داشته باشم. ما باید از خودمون خجالت بکشیم. ناسلامتی مَردیم، یه ذره غیرت بد نیست داشته باشیم.
یونس آرام دستش را روی شانه محمد گذاشت و گفت: «آروم بگیر محمد. باشه، هر کاری فکر میکنی درسته انجام بده، از کسانی هم که فکر میکنی میتونن کمکت کنن، کمک بگیر، ما از خدامونه دیگه از این صحنهها اینجاها نبینیم. خوبه؟ حالا اینقدر حرص و جوش نخور، واست خوب نیس، مریض میشی.»
محمد با حرص و زیر لب گفت: «به درک. بذار بمیرم دیگه این صحنهها رو نبینم.»
یونس محمد به هر شکلی بود او را آرام کرد تا بتوانند خریدشان را سر فرصت و با آرامش انجام دهند.
ادامه دارد