- الان کجان؟
- دارن شام حاضر میکنن.
محمد دستش را به موهای لطیف و صورت نرم او کشید. علی دست پدر را گرفت و لبهایش را روی آن گذاشت. مژگان پرپشت، بلند و خمدار علی به پشت دست محمد سایید و او خوشش آمد.
علی لبخندی زد.
- بگم مامان بیاد؟ کاری نداری بابا؟
- نه پسرم. بذار راحت باشن. منو تو هم مثل دو تا مرد با هم حرف بزنیم. قبوله؟
- باشه.
- پسرم، میبینی که من چه جوریام، تو باید همیشه مواظب آبجیات و مامانت باشی.
- باشه بابا. ولی من کوچیکم، به حرف من گوش نمیدن!
محمد بلند زد زیر خنده.
- عیب نداره، بالاخره بزرگ میشی، اون موقع تو به حرف اونا گوش نمیدی!
علی از این حرف خوشش آمد، نفس عمیقی کشید و لبخندی زد.
مینا وارد اتاق شد و با دیدن وضعیت خوب محمد بسیار خوشحال شد.
- بهتری محمد؟
- آره، خوبم. ببخشید اذیت شدین.
- وا، این حرفا چیه؟ میتونی بلند شی غذا بخوری؟ بچهها کلی غذا و سالاد درست کردن.
- حتماً.
محمد همه تلاش خود را کرد تا بنشیند و باعث نشود این مسافرت برای بچهها تلخ به یادگار بماند.
بازگشت از مسافرتی خوب و به یادماندنی برای دخترها بسیار انرژیزا بود و آنها با سعی بیشتر مشغول درس و زندگی خود شدند.
محمد به سوی شرکت آوای مهر که خودش یکی از سهامدارانش بود، میرفت. او به تازگی نزد استاد گیتار میرفت و دوست داشت یک ساز یاد بگیرد.
- سلام بچهها!
همه به احترام او برخاستند.
- خوبین حاج آقا؟
- بدک نیستم. چه خبر؟ این چند روزی که ما نبودیم چهها اتفاق افتاد؟
- اتفاق خاصی نیفتاد. یکی دو تا از خوانندهها واسه ضبط آثارشون وقت گرفتن.
- خوبه. الان چی کار میکنین؟
- داریم لوازم رو کنترل میکنیم. چون تا یه ساعت دیگه ضبط داریم.
- باشه. پس من میرم به یه سری از کارام برسم.
محمد به سوی اتاق مجاور رفت تا مقداری از کارهای اداری شرکتش را انجام دهد. او همه تلاشش این بود که سهام شرکتی که خریداری کرده به نفع بچههای مجتمع باشد و آینده آنها تا حدودی تأمین شود.
پیش از اینکه محمد وارد شرکت آوای مهر شود آنها کنسرتهای موسیقی پاپ را در فرهنگسرای بهمن اجرا میکردند و او دوست داشت دخترانش را به آنجا ببرد تا هم تفریح کنند و هم کنسرت ببینند. او داشت برای بردن آنها برنامهریزی میکرد که صدای زنگ موبایلش او را به خود آورد. برسام پشت خط بود.
- الو سلام محمد.
- به به. عجبی یاد ما کردی؟ اصلاً شماره من یادت مونده بود؟!
- نه، یادم که نبود، تو حافظة گوشیم بود!
- خیلی پررویی. کجایی؟
برسام زد زیر خنده.
- هستم، دارم میرم مسافرت.
- جدی؟ کجا میری؟
- خارجه.
- چه خوب، کی برمیگردی؟
- معلوم نیس. ویزام شش ماههس. ولی ممکنه زودتر برگردم.
- باشه، موفق باشی، فقط ما یه کنسرت داریم، اگه ایران هستی بیا، اگرم نه که هیچی، در ضمن سوغاتی یادت نره!
برسام خندید.
- باشه، چشم، باز باهات تماس میگیرم. البته مطمئن نیستم.
- پس برو پی کارت، دیگه دوست ندارم.
صدای قهقهه برسام بلند شد.
- نه. دوستم داشته باش. اگرم واسه کنسرت نیام، واسه دیدن خودت حتماً میام، اگه چیزی لازم داری لیست کن برات از اون ور بیارم.
- دستت درد نکنه، باشه. خوشحال میشم ببینمت.
آنها با هم خداحافظی کردند و محمد به کارش ادامه داد.
ادامه دارد