هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۷۰

مینا دوباره مشغول کارش شد. محمد باز گفت: «مینا.»

-        باز چیه؟

-        می‌گم یه خبر جدید شنیدم.

-        چی؟

-        می‌گن اونایی که قطع نخاع هستن با یه روشی می‌تونن بچه‌دار شن.

مینا چشمانش گرد شد.

-        چی؟ بچه؟

-        آره. تو که می‌دونی من بچه خیلی دوست دارم.

گلوی مینا خشک شده بود. او هرگز تصورش را نمی‌کرد که روزی بار دیگر بچه‌دار شود، آن هم با وضعی که محمد گرفتارش شده بود.

-        چی داری می‌گی محمد؟ بچه چیه؟ کی بچه خواسته؟

-        اذیت نکن مینا، من بچه دوست دارم.

-        ولی من دوست ندارم.

-        دِ، مینا چرا اینجوری می‌کنی؟

مینا حرص می‌خورد، بغض گلویش را گرفته بود و به سختی حرف می‌زد.

-        تو خیلی خودخواهی محمد.

-        من که چیزی نگفتم، چرا ناراحت می‌شی؟ اگه دوست نداری خب بی‌خیالش می‌شم.

محمد دوست نداشت همسرش آزار ببیند و یا از او برنجد. پس این مسئله را هم فراموش کرد تا او خیالش راحت شود.

چند ضربه به در خورد. محمد به سرعت به سوی در رفت.

-        سلام بابا. بفرمایید داخل.

-        خوبه، نمیام. تنهایی؟

-        نه. مینا هست.

سپس بلند گفت: «مینا. بیا بابا.»

مینا به سرعت از آشپزخانه بیرون آمد و احوالپرسی گرمی با پدرشوهر کرد و رفت تا برایش چای بیاورد.

پدر گفت: «مینا ناراحته؟»

-        آره. تقصیر من بود.

پدر لبخندی زد، چون می‌دانست محمد ناخواسته همیشه با شلوغ‌کاری‌هایش همه چیز را به هم می‌ریزد!

-        خیلی خب، بعداً از دلش درآر.

-        چشم. خب چه عجب سری به ما زدی.

-        می‌خوام مزرعه رو بزرگ کنم. مالکین اطراف زمینمون قصد فروش دارن.

-        این عالیه، حتماً این کار را بکن.

-        می‌خوام اگه بشه یه گاوداری بزنم.

محمد خیلی ذوق کرد.

-        جدی؟ این خیلی خوبه. من دوست دارم.

-        البته این در حد یه فکرِ، می‌خوام خوب روش مطالعه کنیم، دوست ندارم بی‌گدار به آب بزنیم، بعدم با ضرر و زیان جمعش کنیم.

-        باشه. من حاضرم کمک کنم.

-        خوبه.

-        در ضمن بابا، یه چیزی تو ذهنمه.

-        چی پسرم؟

-        می‌خواستم یه زمینی، خونه‌ای چیزی به اسم مینا کنم، چون نمی‌دونم بعد از من چه اتفاقی براش می‌افته.

پدر کمی مکث کرد. نمی‌دانست باید چه بگوید، چون نگاهش در چشمان پراشک مینا که پشت سر محمد ایستاده بود خیره ماند.

محمد برگشت و دیدن گریه مینا ناراحتش کرد.

-        چرا ناراحت شدی مینا، من واقعیت رو گفتم.

مینا با گریه گفت: «تو حق نداری این حرفو بزنی.»

-        دِ. آخر چه؟ باید بمیرم یا نه؟ بدِ به فکرتم، می‌خوام بعد از من حیرون و ویلون نشی؟!

مینا چای را روی میز گذاشت و با سرعت رفت. محمد خنده‌اش گرفت و به پدر گفت: «بیا و خوبی کن!»

-        خب زنه دیگه، کم دله. دوست نداره شوهرش چیزیش بشه.

-        ولی اشتباه می‌کنه، من به فکر آینده‌ش هستم.

-        می‌دونم. مامانتم همین جوریه. فکر می‌کنه من تا ابدودهر زنده‌ام.

-    آدم از این زن‌ها تعجب می‌کنه، وقتی می‌خوای کاری انجام بدن، می‌گن نمی‌تونیم و هزار بهانه میارن، وقتی می‌گی می‌خوای بمیری، واست گریه می‌کنن! آدم نمی‌دونه آدمو دوست دارن یا نه!

پدر خنده‌اش گرفت، چون می‌دانست حق با پسرش است. اما دوست نداشت از این حرف‌های خاله زنکی بزند، او باید به فکر آینده فرزندانش باشد و محیط رشد نوه‌هایش را نیز در آرامش فراهم کند. پس بهتر بود حرف‌های مردانه می‌زدند و وقت خود را بیهوده تلف نمی‌کردند.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد