دستانی مهربان روی موهای نرم محمد قرار گرفت. مدتی بود که او از پنجره اتاقش به بیرون نگاه میکرد. برگشت و چشمان دلسوز مادر را دید.
- چی کار میکنی محمد جان؟
- دارم به بیرون نگاه میکنم.
- به چی؟
- نمیدونم.
- چرا ناراحتی مادر؟
محمد لبخندی زد.
- ناراحت نیستم مامان.
مادر روی یک صندلی کنار او نشست. کمی چشمانش را جمع کرد و گفت: «دروغ بلد نبودی.» محمد نفس عمیقی کشید.
- دلم گرفته.
- چرا مادر؟ از وقتی که از آلمان اومدی خیلی پکری.
- ربطی به اون نداره مامان. من… چطور بگم… من یه جورایی غصه مینا و علی رو میخورم.
- چرا؟ مگه کم و کسری دارن؟
- نه. ولی انگار از من فاصله گرفتن. احساس پوچ بودن میکنم. انگار تمام وجودم شکسته. داغونم مامان.
مادر با حالتی غصهدار خیره شد به محمد. او اصلاً تحمل دیدن ناراحتی فرزندانش را نداشت. مخصوصاً محمد را که وضعیتی خاص داشت و شدیداً نیازمند محبت بود.
محمد ادامه داد:
- من هیچ کاری نمیتونم بکنم. نه میتونم نیاز عاطفی مینا رو برآورده کنم، نه میتونم کمک حال علی باشم… مثلاً همین دیشب بچه داشت میاومد طرف من پاش گیر کرد، من هرچی خودمو به جلو خم کردم نتونستم بگیرمش، افتاد زمین، خیلی دلم واسش سوخت، از خودم بدم اومد که نمیتونم یه تکیهگاه واسه این بچه باشم. اگه بزرگ بشه چی کار کنم؟ چه جوری مراقبش باشم؟
- این حرفا چیه محمد جان. پدرت هست، برادرات، تازه خود مینا خوب داره علی رو تربیت میکنه. چرا ناراحتی؟
- مامان، من تا کی باید وبال گردن خانوادهام باشم، اونا رو تو دردسر بندازم؟!
- خاک بر سرم، محمد این حرفا چیه؟ چطور وقتی جونتو کف دستت گذاشتی رفتی از خاک و ناموست دفاع کردی کسی چیزی نگفت. غلط میکنه کسی که بخواد بگه تو وبال گردنش هستی. اونا وظیفهشونو انجام میدن، همونطور که یه روزی تو وظیفه خودت میدونستی و رفتی و اینجوری شدی مادر.
محمد با گلوی بغضگرفته لبخندی زد.
- آره. ماها یاد گرفتیم که نباید زحمتی رو دوش دیگران باشیم، انگار فقط میخوایم خودمون فدا بشیم. شایدم واسه همینه که هیچ لذتی از زندگی نبردیم.
- خیلی خب دیگه اینقدر ناراحتی نکن. واسه اینکه از این حال دربیای میگم بابات ببردت سر زمین، اونجا روحیهتو عوض میکنه.
- باشه.
- دیگه هم نبینم اینجوری ننه من غریبم درآوردیا، پسرة لوس، میخواد خودشو واسه من شیرین کنه!
مادر این حرفها را گفت، به سوی محمد رفت و پیشانی و صورت او را بوسید. اما نتوانست جلوی جاری شدن اشکش را بگیرد و صورت محمد را خیس کرد. از او فاصله گرفت و گفت: «پسرم، خودم هر کاری داشته باشی انجام میدم. تو رو خدا با این حرفا غصههای منو صدبرابر نکن.»
محمد از آن پس دیگر هرگز از غصههایش حرفی نزد و تا جایی که امکان داشت آنها را در دل خود میریخت تا باز هم اطرافیانش را اینگونه آزار ندهد.
ناگهان مینا و علی با خوشحالی و یک دوربین عکاسی در دست وارد اتاق شدند. مینا کمی جا خورد.
- چی شده مامان، چرا ناراحتی؟
- هیچی عزیزم.
مادر به زور خندید و علی را بغل کرد.
- میخواین چی کار کنین دُم بریده؟
علی خندید و گفت: «میخوام بابایی رو پام بخوابه.»
مادر او را روی پای محمد گذاشت. محمد صورت نرم علی را نوازش داد و گفت: «چی کار کنم بابا؟!»
- میخوابی رو پام؟!
- آره عزیزم. بذار از رو ویلچیر بیام پایین. چشم.
او روی زمین نشست و علی هم کنارش، سپس محمد سرش را روی پای پسر کوچکش گذاشت تا او برایش لالایی بخواند و پدر را خواب کند، کاری که همه بچهها دوست دارند انجام دهند.
مادر دایم قربان صدقه علی میرفت و مینا از این صحنه قشنگ و به یاد ماندنی عکس میگرفت. سپس دوربین را به مادر داد و خودش رفت کنار محمد نشست و مادر هم عکسی از آنها گرفت و یک برگ دیگر به آلبوم خاطرات خانواده اضافه شد.
دقایقی نگذشت که همه اهل خانه یکی یکی به آنها ملحق شدند و شوخیها و خندهها آغاز شد.
ادامه دارد......