کار محمد به سرعت شروع شد و داگمار بادقت او را ورزش میداد، اما آرام آرام او به محمد گره عاطفی میخورد. محمد ساعتها در مورد جنگ و بچههای رزمنده و مذهب شیعه و خیلی چیزهای دیگر برای او حرف میزد و داگمار مثل خودش گریه میکرد.
- فقط به ما میگفتن اون سر دنیا دو تا کشور دارن با هم میجنگن. ما نمیدونستیم که جریان چیه.
- آره. اینجا بر علیه ما تبلیغ زیاد میکنن واسه همین شماهام که چشم و گوش بستهاین حرفاشونو باور میکنین.
- زندگی با آدمایی که مثل شما هستن چه جوریه؟
- خب، خوب و بد همه جا هست ولی بچههای ما یه اعتقادایی دارن، اونا یه فکرن، یه ایدئولوژی.
- دوست دارم بیشتر بشناسمتون.
- بازم برات حرف میزنم. هر چقدر که دلت بخواد.
وابستگی داگمار به محمد شدید میشد و او خود خبر نداشت که این دخترک آلمانی چقدر شیفته او و همرزمانش شده.
داگمار تعداد ترددهایش به ساختمان آنها را بیشتر و هرجا محمد را پیدا میکرد او را به فضای سبز دانشگاه میبرد تا برایش حرف بزند.
- دوست داری بریم خونمو ببینی؟
محمد با تعجب نگاهش کرد.
- چرا، دوست دارم، ولی مگه اونجا پله نداره؟
- البته که داره. ولی من میدونم چطوری تو رو ببرم.
- باشه. بریم.
داگمار اندامی ورزیده و چابک و بسیار قدرتمند داشت، و کاملاً حرفهای محمد را با ویلچیر به بالا میبرد. او دستههای ویلچیر را گرفته و عقب عقب روی هر پله میکشید، بدون اینکه فشاری به ستون فقرات خود وارد آورد، یکی یکی پلهها را طی کرد و به آپارتمانش رسید.
داگمار خانهای کوچک و ساده داشت. و پذیراییاش شامل کیک و قهوه بود. چون میدانست محمد مسلمان است و در دین آنها خوردن مشروب حرام است، او مدتی بود که سیگار هم نمیکشید چون محمد خوشش نمیآمد دوستانش اینگونه به خود صدمه برنند.
داگمار به واسطه احترامی خاص که برای محمد قائل بود نه مشروب میخورد و نه سیگار میکشید، حتی در خفا هم چنین نمیکرد.
محمد تکهای از کیک خورد.
- چقدر خوشمزهس.
داگمار با شادی گفت: «آره، خوب تازهس، از فروشگاه گرفتم.»
- به نظرت خونهام چه جوریه؟
- عالیه، خیلی دنج و قشنگه. آدم احساس آرامش میکنه.
- خوشحالم که اینجا راحتی، حالا برام حرف بزن.
محمد ساعتها از خاطرات جنگ برای داگمار حرف میزد، گاهی خاطراتش، مثلاً اینکه هرجا میرفت اول توالت میساخت برای داگمار خندهدار و گاهی خاطرات تلخ و شهادت دوستانش برای داگمار طوری متأثرکننده بود که به شدت میگریست!
آنها لحظههای قشنگ و فراموشنشدنی را کنار هم میگذراندند، بدون اینکه متوجه گذر زمان شوند و پس از سه ماه محمد میتوانست به کمک بریس روی پایش بایستد.
اما این لحظات تمام میشد و وقت بازگشت محمد به ایران فرامیرسید.
داگمار گریه میکرد.
- خواهش میکنم محمد بیشتر بمون. نرو ایران. اصلاً برای همیشه اینجا بمون.
محمد میخندید.
- چی میگی؟ من باید برم. باید برم پیش بچهام. خیلی وقته اونا رو ندیدم.
- خب بگو اونا بیان اینجا!
- نمیشه که. تو چرا ناراحتی، ما به هم نامه میدیم. مگه نه؟ چرا گریه میکنی؟
- آره. نامه میدیم. معذرت میخوام، باید تو رو درک کنم. ولی امیدوارم باز هم برگردی آلمان.
- منم همین طور. و امیدوارم وقتی برگشتم تو توی کارت هم حسابی موفق بوده باشی.
داگمار لبخندی زد و در نهایت غم و اندوه با محمد خداحافظی کرد. او لحظات سختی را میگذراند. هرگز فکرش را نمیکرد چنین، به مردی وابسته شود.
شب هنگام به خانه رسید و خواست کمی استراحت کند. شیطنتهای محمد یک لحظه از جلوی چشمش نمیرفت. عکسی را از کشو میزش درآورد. خودش آن را از محمد گرفته بود. نفس عمیقی کشید و با انگشت چهره عکس محمد را نوازش داد.
او بسیار تنها و شکننده و محمد مدتی خلأ او را پر کرده بود، اما حالا او رفته و معلوم نبود بازگردد یا نه.
آرام گفت: «کاش نمیرفتی محمد.»
بغض گلویش را گرفت و اشک از گوشه چشمش جاری شد. عکس را روی سینه فشرد و حسابی گریه کرد. صدا، رفتار، شیرینی و خاطراتی که محمد برایش تعریف میکرد از نظرش نمیرفت و دلش میخواست او آنجا بود و باز برایش حرف میزد.
ادامه دارد.....
سلام دوست گلم.مطالب جالبی داری.ممنون می شم یه سری هم به من بزنی.
در ظمن دوست دارید با چه اسمی لینکتون کنم.شما منو با اسم شکست عشقی لینک کنید.
موفق باشید.
سلام عالی بود بیا به ما bbc فارسی سر بزن در ضمن اگه از مطالب خوشت آمد روی تبلیغات کلیک کن در ضمن اگه خواستی پولدار بشی خبرم کن تا یه سایت توپ که خودمم استفاده میکنم معرفی کنم از این کلیکی ها نیست.