- خوبه محمد. روحیه خوبی داری. پرفسور منسل متخصص ستون فقراته، ایشون به من کمک میکنه. اینم تیم جراحیمونه.
دکتر همه گروه را معرفی کرد و تخصص هر کدام و زمانی که صرف عمل او میشد را گفت. در پایان ادامه داد:
- خب محمد مشکلی نیست؟ ما میتونیم شروع کنیم؟
محمد لبخندی زد.
- بله دکتر.
متخص بیهوشی به سوی او رفت و دارو را به محمد تزریق کرد، دایم چشمان و حرکات او را چک میکرد تا مطمئن شود محمد بیهوش شده.
پلکهای محمد آرام سنگین میشد و او در مقابل داروی بیهوشی هیچ مقاومتی نمیتوانست بکند و لحظاتی بعد بیهوش شد.
ساعاتی بعد او روی تخت خودش بود و بیشتر بچههای مجروح ایرانی دورش حلقه زده بودند تا ببینند او چه وضعیتی دارد!
- به نظرتون هوش اومده؟!
- نه. هنوز بیهوشه.
- پس ازش سؤال بپرسیم پتهشو بریزیم رو آب!
آنها یکی پس از دیگری چیزی میگفتند. محمد با صدایی گرفته و خوابآلود گفت: «من به هوشم!»
همه زدند زیر خنده و خوشحال شدند از اینکه عمل محمد موفقیتآمیز بوده.
محمد بهبودیاش رو به پیشرفت بود. گرچه کمی کرخی بعد از عمل را در دستهایش حس میکرد، اما میتوانست آنها را تکان دهد.
پرستاری به سراغش رفت تا سرم و داروهایش را چک کند. محمد به او گفت: «میخوام بلند شم.»
پرستار لبخندی زد و به او کمک کرد تا بنشیند. حالا او میتوانست بنشیند و این خیلی خوب بود. محمد گفت: «میتونم رو ویلچیر بشینم، دوست دارم کمی برای گردش برم بیرون.»
پرستار ویلچیری برایش آورد. محمد دوست داشت دیگر به اعتماد به نفس خود تکیه کند و دیگران را به زحمت نیندازد.
پرستار نگهش داشت. محمد بلند گفت: «یا علی.»
پرستار هم گفت: «یا علی!»
او معنی این کلمه را نمیدانست، اما فکر میکرد وقتی محمد میگوید او هم باید بگوید.
و بالاخره موفق شد روی ویلچیر بنشیند. اما زیاد دوام نیاورد، سرش گیج رفت و به سمت جلو خم شد. طوری که نزدیک بود با صورت روی زمین بیفتد.
پرستار زنگ را به صدا درآورد و خودش محکم او را نگه داشت و سعی میکرد با تمام قدرت جثه درشت و سنگین محمد را نگه دارد.
آن روز گذشت و محمد یاد گرفت، باید آهسته و پیوسته مراحل بهبودی را سپری کند و عجله ممکن است باعث فاجعه شود.
محمد دیگر خودش سوار ویلچیرش میشد و در محوطه سرسبز و جنگلمانند بیمارستان مرهایم دور میزد. فیزیوتراپها هم دایم او را ورزش میدادند تا بدن او را از خشکی درآورند. حالا دیگر دیدن آدمهای خارجی برای محمد جالب بود و دوست داشت با فرهنگ آنها هم آشنا شود، چون در آن مدت آنقدر این خارجیها به او محبت کردند که در مخیلهاش هم نمیگنجید و تازه درک میکرد، این سیاستمدارها هستند که باعث تنفر آدمها از یکدیگر میشوند و عملاً همه انسانها یکدیگر را دوست دارند و برایشان هم مهم نیست ملیتت چیست یا چه مذهبی داری فقط معنی این شعر را بیشتر درک میکرد «کز محبت خارها گل میشوند»
مرکز فیزیوتراپی دانشگاه کلن پذیرای محمد بود. او آنجا بهتر و سریعتر میتوانست بهبود یابد.
خانمی که مسئول فیزیوتراپها در آنجا بود به سوی محمد رفت. لبخندی زد و گفت: «خب محمد، چون شما جثه درشتی داری، نمیتونم از یه فیزیوتراپ ریزه میزه برات استفاده کنم. به جاش داگمار رو معرفی میکنم که هم قویه، هم تو کارش وارده.»
محمد سر را بلند کرد و دختری قدبلند، موبور و لاغراندارم را روبهرویش دید که قویبنیه به نظر میرسید.
سونیا ادامه داد:
- داگمار خوب انگلیسی حرف میزنه، پس باهاش راحتی.
محمد هم لبخندی زد و از او تشکر کرد.
داگمار دختری آلمانی با چهرهای زیبا و روحیهای مهربان و باوقار بود که در خوابگاه دانشجویی، چسبیده به بیمارستان دانشگاه زندگی میکرد. او هم مثل محمد در آن شهر غریب بود و کلنیها به سختی میپذیرفتندش.
او خیره شده بود به چشمان درشت و پرشیطنت محمد که برق جستجوگری و کنجکاوی از آن متساعد بود.
روبهرویش نشست و خوب نگاهش کرد.
- خب محمد. ما سعی میکنیم خیلی سریع کار ورزشی تو رو شروع کنیم. تا زودتر بتونی خودتو حرکت بدی. چطوره؟
ادامه دارد