زیر ملحفه سفید تنها مأمن محمد بود برای گریستن. اشکهایش آرام از روی گونهاش میغلطید و بالشش را خیس میکرد. زیر لب گفت: «یا فاطمه زهرا کمکم کن.»
جرأت نداشت زنگ را به صدا درآورد. باز گفت: «خدایا چرا منو نبردی؟ من خجالت میکشم.»
اما همه شجاعتش را روی انگشتش متمرکز کرد و زنگ را فشار داد.
صدای زنی را شنید که به آلمانی حرف میزد. دو روزی بود که محمد در بیمارستان مرهایم شهر کلن آلمان بستری شده و چون تمام پرستارها زن بودند او خجالت میکشید از آنها بخواهد تا بدنش را تمیز کنند.
زن که گابی نام داشت ملحفه را کنار زد و با لبخندی گفت: «چیه؟ چته؟ چی کار داری؟»
اما او آلمانی میگفت و محمد نمیفهمید. کمی خود را جمعوجور کرد و گفت: «میتونی انگلیسی صحبت کنی؟»
- بله. خب محمد چی میخوای؟ چرا گریه میکنی؟
گابی اینک کامل ملحفه را کنار زده و با دستمالی صورت و چشمان محمد را پاک میکرد. دست محمد را گرفت و به روش فیزیوتراپی آن را مالش داد.
- خب محمد چند سالته؟
محمد آرام و شمرده سن خود را گفت.
- زن و بچه هم داری؟
- بله.
- چه خوب. عکسی ازشون داری؟
- بله. تو کشو میزمه.
گابی کشو را باز کرد و عکس علی را برداشت، لبخندی زد و گفت: «چقدر خشگله. اما این نباید تو کشو باشه، باید بذاری روی میزت. حالا من اینو میزنم اینجا تا همیشه ببینیش.»
عکس علی را با چسب به لامپ بالای سر محمد نصب کرد. گابی بسیار مهربان و خوشاخلاق بود و تمام این رفتارها را طوری انجام میداد که باعث میشد محمد ریلکس و آرام شود.
- خب محمد تو نباید خجالت بکشی. من اینجا هستم تا بهت کمک کنم.
او بدن محمد را تمیز کرد و این کار را هرگز با اکراه انجام نمیداد.
نگرش محمد نسبت به غربیها خیلی عوض شده بود، آنها اصلاً آنگونه که میگفتند بیعاطفه و… هستند، نبودند، برعکس بسیار مهربان و خوشبرخورد بودند.
محمد از نظر روحی شرایط راحتتری پیدا میکرد. هر روز فیزیوتراپها میآمدند و او را ورزش میدادند تا بتواند حداقل دستهایش را تکان دهد. آزمایشهای مختلف هم روی محمد انجام میشد تا پزشکان بدانند شرایط جسمی او برای عمل چگونه است.
سه چهار روزی به همین منوال میگذشت. پدر که محمد را همراهی میکرد هر روز به او سر میزد و از اوضاعش باخبر میشد. او در خانة ایران ساکن شده بود. پس از اتمام مراحل آزمایشی زمانی را برای جراحی محمد اعلام کردند.
مجروحین ایرانی دیگری هم غیر از محمد آنجا بودند و خودبهخود ارتباطی بین آنها برقرار میشد چون همزبان بودند و همرزم. آنها دور تخت محمد جمع شده بودند و او را دست میانداختند. یکی از آنها گفت: «محمد تو توی جنگ چی کاره بودی؟»
- مثل شماها میجنگیدیم دیگه!
- نه. به جون خودم تو یه کاریهای بودی، نکنه فرمانده مرمانده بودی نمیخوای رو کنی!
همه زدند زیر خنده. یکی دیگر گفت: «کاری نداره بچهها وقتی از اتاق عمل آوردنش، بیهوشه دیگه ازش هرچی بپرسیم جواب میده. اونجا از زیر زبونش میکشیم چی کارهس.»
همه تأیید کردند و قرار شد بعد از عمل چنین کنند. محمد از حرفهای آنها خندهاش میگرفت و میدانست آنها فقط میخواهند به او روحیه دهند تا او کمی با آرامش به اتاق عمل برود.
روز عمل فرارسید. پرستارها او را بادقت آماده میکردند. او را روی تخت خواباندند. پزشک او یک دکتر ایرانی متخصص مغز و اعصاب بود به نام دکتر آقچی.
او مردی مصمم و بسیار دانا به نظر میرسید. به سوی محمد رفت و مستقیم در چشم او نگاه کرد.
- چطوری محمد؟
- خوبم.
- عالیه. خب قبل از اینکه دست به کار بشیم باید بهت بگم چی کار میخوایم بکنیم. خوبه؟
- بله.
- ما از پشت و ستون فقرات شما وارد میشیم، درست جایی که ترکش خورده. همه رو بادقت میشکافیم تا به نخاع و ترکشی که توش هست، برسیم. اونو برمیداریم و همه چیز برمیگرده سر جای اولش. خوبه؟
- بله. عالیه.
ادامه دارد