هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۶۲

وانت راه افتاد، روی سنگلاخ‌ها، محمد شدیداً درد می‌کشید و فکر می‌کرد دارد داد می‌زند و ناله می‌کند، اما تمام این صداها درون خودش بود و هیچ کس صدایی از او نمی‌شنید. به هلی‌کوپتر رسیدند. امدادگرها گفتند: «دیگه جا نداریم.»

آردانه با فریاد می‌گفت: «یعنی چه جا نداریم، باید اینم سوار کنید، اینم یه مجروحه مثل بقیه.»

بقیه دوستان محمد گریه می‌کردند و محمد فکر می‌کرد دارد به آنها می‌گوید: «من زنده‌ام. من نمردم!»

آردانه همچنان فریاد می‌زد، اما کسی به او توجه نمی‌کرد، امدادگر گفت: «اونایی که دست‌ها یا پاهاشون قطع شده می‌بریم، چون سبک‌ترن! در ضمن این شهید می‌شه، بذار به بقیه کمک کنیم!»

آنها آردانه را از هلی‌کوپتر بیرون کردند و آن به آرامی به هوا بلند شد. باد پره‌ها به صورت محمد خورد و آنها از آن‌جا دور شدند.

این گریه بچه‌ها را بیشتر کرد. محمد حس می‌کرد خودش هم برای خودش دارد گریه می‌کند.

وقتی دوستان از آن طرف ناامید شدند، تصمیم گرفتند او را با آمبولانس ببرند. یکی از آمبولانس‌ها ترکش خورده و گوشه‌ای افتاده بود، محمد را سوارش کردند و راه افتادند. اینک محمد گاهی بی‌هوش می‌شد و گاهی به هوش می‌آمد.

آمبولانس با تکان‌های وحشتناک حرکت می‌کرد و آردانه تمام مدت سر محمد را در دست گرفته بود تا به جایی نخورد و محمد زمانی متوجه می‌شد که بر اثر تکان‌های آمبولانس به هوش می‌آمد.

به هر شکلی بود محمد را به بیمارستانی بین دزلی و سنندج رساندند و او مورد عمل جراحی قرار گرفت و پارگی‌های داخلی‌اش تا حدودی مداوا شد و فردایش او را با هلی‌کوپتر انتقال دادند به بیمارستان مجهزتری در سنندج. بار دیگر در آن‌جا تحت عمل قرار گرفت. او را به بخش بردند، محمد در وضعیت خوبی نبود و بر اثر داروی بیهوشی بالا آورد. خیلی خجالت کشید. او هرگز در این وضعیت اسفبار نبود.

پیرزنی به سویش رفت، با دستان مهربان و چروکیده‌اش صورت محمد را پاک کرد.

محمد با بغض گفت: «ببخشید مادر. من همه چیز رو خراب کردم.»

پیرزن لبخندی زد و گفت: «عیب نداره پسرم. ما برای همین اینجا هستیم.»

محمد خیلی خجالت کشید و اشک از گوشه چشمش جاری شد. پیرزن با دستمالی صورت و با دستمال دیگر اشک‌های محمد را پاک می‌کرد.

چند روز بعد او و چند نفر دیگر را با هواپیما به سوی تهران بردند. اما به دلیل این‌که تهران را بمباران کرده بودند، هواپیما رفت و بابل نشست.

پشت، ران و قوزک پاهای محمد بر اثر سایش با تخته‌ای که زیرش گذاشته بودند تا از تکان‌های شدیدش جلوگیری کنند تماماً تاول زده و زخم شده بود. او هم که حس نداشت و نمی‌فهمید.

هنوز نمی‌توانست حرف بزند و با تلاش زیاد فقط می‌گفت: «آب.» که آن را هم به او نمی‌دادند، چون برایش ضرر داشت! تمام مدت آردانه، محمد را همراهی می‌کرد و حتی یک لحظه هم تنهایش نمی‌گذاشت تا مطمئن شود او را تحویل خانواده‌اش داده.

محمد به تهران انتقال یافت، اما جراحان گفتند توان معالجه او را ندارند و باید به خارج انتقال پیدا کند.

تمام وجود مینا به رعشه افتاده بود، طوری که می‌شد لرزش لب‌ها و دست‌هایش را به وضوح دید.

پسر کوچکش را سخت به سینه فشرد و دعا می‌کرد همسرش زنده بماند. گرچه او زیاد در خانه نبود، اما مردی دوست داشتنی و شیرین بود که مینا بسیار دوستش داشت.

-    به بیمارستان رسیدند. همه منتظر بودند تا زمان ملاقات فرا رسد. مادر آرام می‌گریست. او درک می‌کرد که نباید پیش محمد گریه کند، چون دوست نداشت با شیون و زاری راهی که فرزندش رفته، زیر سؤال ببرد. 

مینا هم بسیار دوست داشت برود و صورت همسر را ببوسد، اما خجالت می‌کشید. گوشه‌ای ایستاده، با چشمان اشک‌آلود و محکم دست‌هایش را به هم می‌مالید.

زمان ملاقات فرا رسید، دیدن چشمان خیس مادر به محمد فهماند او گریسته، اما مثل یک کوه استوار نزد فرزندش رفت، او را بوسید و با غرور کنار رفت تا بقیه هم محمد را ببینند. 

حالا همه اعضاء خانواده و فامیل فهمیده بودند و دسته دسته برای عیادت محمد به بیمارستان می‌رفتند. پیرزن‌ها و پیرمردهای فامیل که وضع محمد را خیلی درک نمی‌کردند به سرعت خود را روی او می‌انداختند و عجز و ناله می‌کردند. سعید تا جایی که توان داشت مانع کارشان می‌شد و یک دیواره حفاظتی ایجاد کرده بود تا محمد بیشتر از این صدمه نبیند.

پیرمردی ریزاندام خود را از لابه‌لای بقیه بیرون کشید و با گریه افتاد روی محمد. محمد ناله کوتاهی کرد. پیرمرد گفت: «محمد جون چی شده؟ تو مُردی؟!»

محمد نمی‌دانست از این سؤال بخندد و یا بر اثر افتادن پیرمرد درد بکشد. سعید که حسابی خیس عرق شده بود، مرد را بلند کرد و گفت: «اون زنده‌س پدر جان. فقط نباید زیاد بهش فشار بیاد، اذیت می‌شه.»

ادامه دارد.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد