قبل از اینکه بچهها بخواهند غلام را هم وادار به کاری کنند، او سوار تویوتایش شد تا برای انجام مأموریت برود. اما ماشینش داخل رودخانه گیر افتاد و خاموش شد. همراه او یک جیپ هم بود.
بچهها با شنیدن صدای ماشینها، گوشهایشان تیز شد و فهمیدند اتفاقی افتاده، برخی از بچهها از جمله محمد به سرعت خود را به رودخانه رساندند تا اگر کمکی از دستشان برمیآید انجام دهند.
وقتی رسیدند، جیپی که همرا غلام بود و یک جیپ دیگر که از پادگان مجاور میآمد تا به آنها سر بزند ماشین غلام را از آب بیرون کشیده بودند.
دیدن چهرههای آشنا همیشه برای محمد خوشحالکننده بود، ابراهیم یکی از دوستان خانوادگی آنها بود که به تازگی از مرخصی آمده و میخواست محمد را ببیند.
او محمد را به گوشهای کشید و گفت: «پدر و مادر خیلی سلام رسوندن.»
ابراهیم طوری خانواده محمد را دوست داشت که پدر و مادر او را پدر و مادر خود میدانست.
- ممنون. زحمت کشیدی. بچههای دیگه چطورن؟ مینا.
ابراهیم کمی دمق شد.
- راستش… چطوری بگم.
محمد کمی ترسید.
- چیزی شده؟ حالش خوبه؟
- آره، آره، نگران نباش. خودش خوبه. ولی متأسفانه تو بمبارونا ترسیده، بچهشو از دست داده.
- خودش چی؟
- خودشم خوبه. خیلی سلام رسوند.
شنیدن خبر سقط جنین مینا به شدت محمد را ناراحت کرد و از طرفی خوشحال بود که مینا خودش در سلامت کامل است و متأثر شد از اینکه در کنار همسرش نبوده.
علی به سوی او رفت.
- چی شده داداش محمد؟ چرا پکری؟
- هیچی.
- واسه هیچی اینقدر ناراحتی؟
علی این را گفت و زد زیر خنده. محمد هم لبخندی زد.
- راستش زنم، توی بمبارونا ترسیده، بچهشو انداخته.
این حرف مثل یک شوک شدید برای علی بود و آنقدر ناراحت شد که زد زیر گریه. محمد مبهوت به او نگاه کرد و اصلاً نمیفهمید دلیل گریه علی چیست.
- علی چرا اینجوری میکنی؟
علی با ناراحتی گفت: «یعنی دیگه من عمو نمیشم؟!»
در این مدت رابطه عاطفی بسیار عمیقی بین علی و محمد ایجاد شده بود و او فرزند محمد را برادرزاده خودش محسوب میکرد و حالا این خبر میتوانست بسیار دردناک باشد.
محمد او را به آغوش کشید و دلداریاش داد.
- عیب نداره علی جون، بابا من بابای بچه هستم اینقدر ناراحت نشدم، تو چرا اینجوری میکنی؟
- تو نمیفهمی؟
محمد موهای او را نوازش داد.
- باشه. من نمیفهمم، ولی تو هم اینقدر ناراحتی نکن.
علی مدتی طولانی غمگین و ناراحت بود و این محمد را آزار میداد و شاید اگر میدانست در دو عملیات بعدی علی شهید میشود حتماً بیشتر به او ابراز محبت میکرد.
پس از شهادت علی اعرابی، محمد تصمیم گرفت نام پسرش را که دو سال بعد متولد شد علی بگذارد.
دامنه جنگ وسعت گرفته و پیشرویها و عقبنشینیها سرعت بیشتری گرفته بود.
بسیاری ساز مخالفت با جنگ را میزدند و برخی دیگر مصرانه میخواستند ادامه دهند، آن هم با چنگ و دندان.
خستگی و بیحوصلگی بر بیشتر نیروها مستولی شده و دعواهای قدرت و دستور دادن و اینکه فکر من بهتر است نه تو، حسابی بالا گرفته بود.
ادامه دارد