مادر با غصه گفت: «طوری نشده مادر. چرا گریه میکنی؟ این برای هر کسی پیش میاد، غصه نخور عزیزم.»
- مادر.
- جانم.
- فکر کنم… فکر کنم… یه اتفاقی واسه بچهام افتاده.
مادر بهتزده نگاهش کرد.
- وای خدای مرگم بده، بچهتو انداختی؟
مینا به مادر خیره شد.
- نمیدونم. ولی حالم خوب نیس.
- الهی بمیرم. پاشو حاضر شو بگم ببرنت دکتر مادر
اما مینا آنقدر ناراحت بود که نمیتوانست از جایش تکان بخورد.
بینا و منیره در حاضر شدن به او کمک کردند و دایم او را دلداری میدادند که اتفاقی نیفتاده و او خیالاتی شده. اما چنین نبود و مینا به درستی تشخیص داده بود که برای بچهای که در شکم داشت اتفاقی افتاده.
او بر اثر ترس و شوک فرزندش را سقط کرد و چند روزی در بستر بیماری بهسر برد، بدون اینکه نوازشها و نگاههای دلسوزانه همسر را در کنار خود داشته باشد.
محمد، علی اعرابی و یکی دو تن دیگر از دوستانشان مشغول ساختن چیزی بودند و بادقت کارشان را انجام میدادند.
غلام به سوی آنها رفت و گفت: «بچهها چی کار میکنین؟»
همه به او نگاه کردند، محمد گفت: «داریم توالت میسازیم!»
غلام خندهاش گرفت.
- چی؟ توالت واسه چی؟
- مگه نمیبینی هر بار که بچهها میخوان رفع حاجت کنن باد میزنه تموم جونشون کثیف میشه. بالاخره باید یه کاری میکردیم.
- حالا چه جوری درستش کردین؟
توالتی که آنها استفاده میکردند در شیب تند کوه بود و وقتی باد میزد تمام بدن و لباسهای بچهها، کثیف و نجس میشد.
محمد برایش توضیح داد:
- ببین اینجا رو تمیز بستیم، یه لوله هم گذاشتیم، دیگه هیچی برنمیگرده.
غلام نفس عمیقی کشید و کنار بچهها نشست تا کمی بگو و بخند کنند.
- بچهها به نظرتون منطقه زیادی آروم نیس؟
همه حرف او را تأیید کردند. محمد گفت: «چیه، میخوای مثل اون دفعه منطقه رو شلوغ کنی، ارتشیها رو بریزی سرمون.»
- آره، خداییش، خیلی خوش گذشت.
آنها آنقدر انرژی داشتند که از رکود و سکون بیزار بودند، پس هر از چند گاهی برای تفریح به سوی عراقیها خمپاره میزدند تا آنها هم چنین کنند و منطقه شلوغ شود و آنها بخندند. اما ارتش چنین چیزی را دوست نداشت و ترجیح میداد منطقه همیشه آرام بماند.
علی اعرابی گفت: «بچهها چند وقته شناسایی نداریم، دلیلش چیه؟»
محمد تقریباً آخرین ملاتها را به دیواره توالت کوبید و گفت: «خب وقتی عملیاتی نداشته باشن، ما واسه چی بریم شناسایی.»
- نمیشه خودمون همین جوری بریم. حوصلهمون سر رفته!
محمد خندهاش گرفت. او به شکلی عجیب علی اعرابی را دوست داشت و از جسارت و قدرتش لذت میبرد، علی اعرابی با وجود داشتن جثهای کوچک در جبهه معروف بود به علی خمپاره، چون خیلی خوب خمپاره میزد و پسری بسیار باهوش و زیرک بود.
علی هم محمد را خیلی دوست داشت و اگر مشکلی برایش پیش میآمد حتماً اول با محمد مشورت میکرد و او را برادر بزرگ خود میدانست.
کار محمد به اتمام رسید و برخاست تا برود دستهایش را بشوید و ضمن این کار گفت: «خب بچهها کی دوست داره توالت جدید رو افتتاح کنه؟»
همه زدند زیر خنده و برای افتتاح آنجا به جان هم افتادند و این خود شروع یک کشتی حسابی بود.
فرمانده به سوی آنها رفت و از دیدن حرکات آنها لبخندی زد. محمد را دید که تازه دست و صورتش را شسته و به بچهها ملحق میشود.
- دستتون درد نکنه محمد.
- قابل نداشت، بالاخره از بیکاری بهتر بود.
ادامه دارد.....
سلام دوست عزیزم.
ادامش خیلی قشنگ بود مرسی.
من آپدیت کردم خوشحال می شم سر بزنی و نظرت رو بگی
قدرتمند و پیروز باشی.