هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۵۹

مادر با غصه گفت: «طوری نشده مادر. چرا گریه می‌کنی؟ این برای هر کسی پیش میاد، غصه نخور عزیزم.»

-        مادر.

-        جانم.

-        فکر کنم فکر کنم یه اتفاقی واسه بچه‌ام افتاده.

مادر بهت‌زده نگاهش کرد.

-        وای خدای مرگم بده، بچه‌تو انداختی؟

مینا به مادر خیره شد.

-        نمی‌دونم. ولی حالم خوب نیس.

-        الهی بمیرم. پاشو حاضر شو بگم ببرنت دکتر مادر

اما مینا آن‌قدر ناراحت بود که نمی‌توانست از جایش تکان بخورد.

بینا و منیره در حاضر شدن به او کمک کردند و دایم او را دلداری می‌دادند که اتفاقی نیفتاده و او خیالاتی شده. اما چنین نبود و مینا به درستی تشخیص داده بود که برای بچه‌ای که در شکم داشت اتفاقی افتاده.

او بر اثر ترس و شوک فرزندش را سقط کرد و چند روزی در بستر بیماری به‌سر برد، بدون این‌که نوازش‌ها و نگاه‌های دلسوزانه همسر را در کنار خود داشته باشد.

محمد، علی اعرابی و یکی دو تن دیگر از دوستانشان مشغول ساختن چیزی بودند و بادقت کارشان را انجام می‌دادند.

غلام به سوی آنها رفت و گفت: «بچه‌ها چی کار می‌کنین؟»

همه به او نگاه کردند، محمد گفت: «داریم توالت می‌سازیم!»

غلام خنده‌اش گرفت.

-        چی؟ توالت واسه چی؟

-    مگه نمی‌بینی هر بار که بچه‌ها می‌خوان رفع حاجت کنن باد می‌زنه تموم جونشون کثیف می‌شه. بالاخره باید یه کاری می‌کردیم.

-        حالا چه جوری درستش کردین؟

توالتی که آنها استفاده می‌کردند در شیب تند کوه بود و وقتی باد می‌زد تمام بدن و لباس‌های بچه‌ها، کثیف و نجس می‌شد.

محمد برایش توضیح داد:

-        ببین اینجا رو تمیز بستیم، یه لوله هم گذاشتیم، دیگه هیچی برنمی‌گرده.

غلام نفس عمیقی کشید و کنار بچه‌ها نشست تا کمی بگو و بخند کنند.

-        بچه‌ها به نظرتون منطقه زیادی آروم نیس؟

همه حرف او را تأیید کردند. محمد گفت: «چیه، می‌خوای مثل اون دفعه منطقه رو شلوغ کنی، ارتشی‌ها رو بریزی سرمون.»

-        آره، خداییش، خیلی خوش گذشت.

آنها آن‌قدر انرژی داشتند که از رکود و سکون بیزار بودند، پس هر از چند گاهی برای تفریح به سوی عراقی‌ها خمپاره می‌زدند تا آنها هم چنین کنند و منطقه شلوغ شود و آنها بخندند. اما ارتش چنین چیزی را دوست نداشت و ترجیح می‌داد منطقه همیشه آرام بماند.

علی اعرابی گفت: «بچه‌ها چند وقته شناسایی نداریم، دلیلش چیه؟»

محمد تقریباً آخرین ملات‌ها را به دیواره توالت کوبید و گفت: «خب وقتی عملیاتی نداشته باشن، ما واسه چی بریم شناسایی.»

-        نمی‌شه خودمون همین جوری بریم. حوصله‌مون سر رفته!

محمد خنده‌اش گرفت. او به شکلی عجیب علی اعرابی را دوست داشت و از جسارت و قدرتش لذت می‌برد، علی اعرابی با وجود داشتن جثه‌ای کوچک در جبهه معروف بود به علی خمپاره، چون خیلی خوب خمپاره می‌زد و پسری بسیار باهوش و زیرک بود.

علی هم محمد را خیلی دوست داشت و اگر مشکلی برایش پیش می‌آمد حتماً اول با محمد مشورت می‌کرد و او را برادر بزرگ خود می‌دانست.

کار محمد به اتمام رسید و برخاست تا برود دست‌هایش را بشوید و ضمن این کار گفت: «خب بچه‌ها کی دوست داره توالت جدید رو افتتاح کنه؟»

همه زدند زیر خنده و برای افتتاح آن‌جا به جان هم افتادند و این خود شروع یک کشتی حسابی بود.

فرمانده به سوی آنها رفت و از دیدن حرکات آنها لبخندی زد. محمد را دید که تازه دست و صورتش را شسته و به بچه‌ها ملحق می‌شود.

-          دستتون درد نکنه محمد.

-          قابل نداشت، بالاخره از بی‌کاری بهتر بود.

ادامه دارد.....

نظرات 1 + ارسال نظر
سعید پنج‌شنبه 5 شهریور 1388 ساعت 12:50 ب.ظ http://www.asremovafaghiyat.blogsky.com

سلام دوست عزیزم.
ادامش خیلی قشنگ بود مرسی.
من آپدیت کردم خوشحال می شم سر بزنی و نظرت رو بگی
قدرتمند و پیروز باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد