مینا، منیره و بیتا با هم گپ میزدند و شام شب را تهیه میکردند. آنها بیشتر دوست داشتند از شوهرانشان بگویند و یا گلهای کنند.
دقایقی بعد مادر هم به آنها ملحق شد و جمع آنان را گرمتر کرد، همیشه حضور او پر از انرژی و عشق بود. مینا به شکلی باورنکردنی به او وابستگی پیدا کرده بود، طوری که بدون حضور مادرشوهرش هیچ کجا نمیرفت. مادر گفت: «خب دخترا واسه شام چی درست کردین؟»
مینا گفت: «خورش بادمجون.»
- چه خوب. دستتون درد نکنه.
منیره با خنده گفت: «البته ما که درست نمیکردیم، مینا بیچاره خودش درست کرد، ما فقط وراجی کردیم و سرشو خوردیم.»
بیتا خندهاش گرفت.
- آره، از دیوونهبازیهای محمد میگفتیم، این بیچاره رو حرص میدادیم.
مادر با دلخوری گفت: «وا. به پسرم چی کار دارین. از خودتون حرف بزنین.»
بیتا گفت: «خب بابا ناراحت نشو. از محسن و سعیدم گفتیم.»
مادر چشمانش گرد شد.
- دیگه بدتر، شماها به پسرا و دوماد من چی کار دارین؟!
هر سه نفر زدند زیر خنده و از اینکه مادر را اینگونه سر کار گذاشتند لذت میبردند، چراکه هر سه شوهرانشان را در حد پرستش دوست داشتند!
پدر وارد شد و با لبخند گفت: «حاج خانم شام حاضر نیست؟ مردیم از گرسنگی.»
مادر با حالتی دلسوزانه گفت: «چرا حاج آقا حاضره، الان دخترا شام رو میارن، شما برو یه آبی به دست و صورتت بزن، برو عزیزم!»
مینا و منیره و بیتا زیرزیرکی میخندیدند، چون همیشه میدیدند که مادر با چه شوقی انتظار شوهرش را میکشد و با او در نهایت محبت حرف میزند. مادر به آنها نگاه کرد.
- وا، چرا میخندین؟ خب شوهرمه.
آنها هم با خنده و شوخی شانههایشان را بالا انداختند و رفتند تا شام را سر سفره بگذارند.
هر کدام کاری میکرد، انگار از روی یک الگوی مشخص و هماهنگ عمل میکردند، بدون اینکه در رفت و آمدهایشان با هم برخوردی داشته باشند و ظرف یک دقیقه سفرهای باشکوه آماده پذیرایی از میهمانان شد، آن هم با غذایی سبک و ساده.
همه دور سفره نشستند، پدر گفت: «تلویزیون رو روشن کنید ببینم چی میگه.»
حمید که از همه کوچکتر بود این مأموریت را انجام داد. به محض روشن شدن آن صدای آژیر خطر برای رفتن به پناهگاه بلند شد، طوری که همه جا خوردند، اما مینا خیلی ترسید و قاشق از دستش افتاد.
مادر متوجه او شد و دستش را روی شانه عروسش گذاشت.
- چیزی نیس مادر. نترس.
اما برای گفتن این حرف دیر شده بود. تمام اعضاء بدن مینا از ترس میلرزید و او نمیتوانست خود را کنترل کند.
مادر با وحشت گفت: «ای وای حاج آقا، مینا.»
همه نگاهها به سوی او برگشت، محسن بلند شد و به سوی خواهر رفت.
- چی شده آبجی؟ نترس. چیزی نیس. با اینجا کاری ندارن وگرنه برقا میرفت. بیا، بیا کمی آب بخور.
مینا چند قطره آب نوشید. از وضع خود خجالت میکشید و سعی داشت به هر شکلی شده خود را جمع و جور کند. لبخندی زد.
- چیزی نیس داداش. خوبم. فقط نمیدونم چرا یه دفعه دلم ریخت.
صدای آژیر خطر برای رفتن به پناهگاه و حمله هوایی دشمن، برای بسیاری از زنان و کودکان و حتی مردان وحشتناکترین صدا بود که در هر جنگی خواه ناخواه شنیده میشد و تلفات خاص خودش را داشت، یا بیماریهای عصبی یا مشکلات دیگر.
منیره گفت: «مینا جون اگه کمی دراز بکشی، خوب میشی، پاشو بریم اتاقت.»
- باشه.
مادر گفت: «آره مادر برو استراحت کن، غذاتو واست میارم.»
همه از وضعی که پیش آمده بود ناراحت و عصبی بودند و نمیتوانستند غذا بخورند.
مادر با یک سینی غذا به اتاق او رفت. رو به منیره گفت: «منیر جان، مادر تو برو غذاتو بخور، من پیش مینا میمونم.»
- باشه. چشم.
مادر کنار مینا نشست و برایش لقمهای درست کرد.
- بگیر مادر.
مینا با دستی لرزان آن را گرفت، اشک از گوشه چشمش جاری شد.
ادامه دارد......