لحظات برای محمد به کندی و برای مینا به سرعت برق و باد میگذشت. و بالاخره روزی که مینا از آن واهمه داشت و محمد برای رسیدنش لحظهشماری میکرد فرارسید.
محمد رهسپار جبهه غرب شد و در واحد شناسایی رزمی مشغول فعالیت. کاری سخت و خواهان هوشی بالا.
امکانات و تجهیزات جاسوسی که در هر جنگی وجود دارد برای نیروهای ایرانی نبود، پس آنها باید چند نفر میشدند، میرفتند پشت خط دشمن، عوارض زمین و استحکامات دشمن را میدیدند، برمیگشتند و نقشه آن را میکشیدند و میگفتند که استعداد دشمن چقدر است و چند نفر نیرو دارند و از اینگونه اطلاعات و به این گروه میگفتند اطلاعات عملیات.
گاهی کارشان سختتر میشد و باید حتی شبیخون هم به دشمن میزدند در عین حال گیر نیفتند و جوانان پرانرژی به راحتی این کار را میکردند و گاهی این را برای خودشان سرگرمی میدانستند و لذت میبردند!
عملیاتهای شناسایی رزمی آنان خوب جواب میداد و تقریباً جبهه غرب کشور را تحت سیطره خود داشتند. جوانی به نام علی اعرابی یکی از همرزمان محمد بود، شاید پانزده یا شانزده ساله، بسیار باهوش و جسور.
گروه آنان متشکل از نخبهترین آدمهای اطلاعات عملیات بود و به تازگی تصمیم داشتند منطقهای را شناسایی کنند. برخی از بچهها با تجهیزات رفته بودند به منطقه شمال میمک که در کمین عراقیها افتاده بودند.
آنها به سرعت باید فرار میکردند. پس تجهیزات را گذاشته و برگشتند غیر از هاشم. خبر با بیسیم به محمد و نیروهای دیگر رسید. آنها خود را به منطقه «تنگه بیجار» رساندند. نیرو کم داشتند، پس باید از ارتش کمک میگرفتند، آنها به پایگاه ارتشیها رسیدند و یک راست رفتند سراغ سرگرد که فرمانده آنجا بود. او مشغول خوردن صبحانه بود، آن هم نیمرو با نان!
محمد که بسیار شکمو بود بلافاصله نشست و شروع کرد به خوردن، بقیه هم چنین کردند.
سرگرد بهتزده نگاهشان کرد. محمد ضمن خوردن، گفت: «ما از شما پشتیبانی میخوایم.»
- برای چی؟
- یه سری از بچههامون موندن پشت خط، باید بریم بیاریمشون.
- نمیتونم این کار رو بکنم.
- میدونم چرا، چون میخواین منطقهتون به هم نخوره.
- حالا هر چی. ولی کمکی نمیتونم بکنم.
این حرف خیلی به محمد برخورد، با خشم گفت: «یعنی چه، ما اومدیم از شما کمک میخوایم، حالا شما اینجوری میگین.»
- آره. میگم.
محمد با حرص برخاست و گفت: «ببین ما فردا صبح میریم، اگه برگشتم تو همین چادر میکُشمت اگه نه، یکی دیگه حتماً این کار رو میکنه، بهتره تو دیگه اینجا نباشی!»
- تهدید میکنی؟
- آره.
- سپاهی هستی؟
- نه. بسیجیام. یا میای به ما نیرو میدی یا اگر نیرو نمیدی میدونم ما بریم شما ما رو از پشت سر میزنید! چون دوست ندارین منطقتون به هم بخوره. اگه من سالم برگردم و شما به من کمک نکرده باشین، همین جا میکشمت!
آنها با داد و بیداد چادر او را ترک کردند و رفتند تا پایگاه را ترک کنند. محمد به همرزمانش گفت: «بچهها فردا صبح میریم، احتمالاً اینا ما رو از پشت سر میزنن، چون منطقه آلودهس، با فرمانده هم که من دعوام شده.»
آنها رفتند تا برای فردا برنامهریزی کنند، چون نیاز به بررسی دقیق داشت، کوهها و شیارها بسیار خطرناک بود و آنها سعی میکردند با کمترین تلفات برگردند. آنها با یک دوربین بزرگ که مخصوص دیدن عمق جبههها بود، از صبح تا عصر منطقه رفتن را بررسی کردند. همه دقیق بودند و هدفشان بازگرداندن دوستشان، هاشم و تجهیزات به جا مانده بود.
نزدیکی صبح صدای ماشین آمد. همه سراسیمه از خواب پریدند. محمد گفت: «چیه؟ صدای چیه؟» یکی از بچهها به نام غلام گفت: «صدای جیپه.»
- جیپ؟
- آره.
آنها کمی صبر کردند و دقایقی بعد همه چیز مشخص شد. سرگرد گروهی سرباز و مهمات را از خط مقدم جمع کرده و برای آنها فرستاده بود تا آنها را پشتیبانی کند.
محمد و دوستانش بسیار خوشحال شدند و با آغوشی باز پذیرای دوستان ارتشیشان.
آنها سه گروه شدند و هر کدام مأموریت خودش را به خوبی انجام داد و اگرچه توانستند تجهیزات را برگردانند، اما هرگز هاشم را پیدا نکردند و او را از زمره شهدا دانستند.
پس از بازگشت محمد باید کاری را تمام میکرد وگرنه تا آخر عمر خود را نمیبخشید. به سوی سرگرد رفت و او را به آغوش کشید. آنها یکدیگر را بوسیدند و از هم عذرخواهی نمودند و از هم حلالیت خواستند.
ادامه دارد.....
سلام محمد عزیز.
در ابتدا ماه مبارک رو بهت تبریک میگم و انشااله ماهی پر از برکت و سلامتی داشته باشی.
از اینکه به من سر زدی و نظر دادی یه دنیا ممنونم .و با نظرت کاملا موافقم دنیا پر است از قانونمندی که باید یک به یک آنها رو رعایت کنیم ولی تمرکز روی هدف یکی از همین قوانین مهمه!
بازم بهم سر بزن.
قدرتمند و پیروز باشی.