هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۵۶

خبر شهادت دوستان و هم محله‌ای‌ها یکی پس از دیگری می‌رسید و این محمد را بیشتر راغب می‌کرد برای رفتن به جبهه.

اما پدر و مادر خواسته‌شان چیز دیگری بود. آنها از او می‌خواستند تا پس از اتمام خدمتش تکلیف مینا را روشن کند و محمد پذیرفت تا خیال آنها را راحت کند!

لباس و آرایش عروس، زیبایی مینا را صدچندان کرده بود و محمد از دیدنش لذت می‌برد. گرچه محمد هم از زیبایی چیزی کم نداشت. آنها کنار یکدیگر نشسته و کاملاً برازنده هم بودند.

پس از آن روزهای زیبای رمانتیک برای مینا در کنار محمد آغاز شد و او از این‌که حس می‌کرد محمد دیگر متعلق به اوست احساس غرور و شادی می‌کرد. اما این شادی فقط پانزده روز طول کشید و تمام خیالات مینا را در هم شکست.

محمد سراسیمه وارد خانه شد و به سمت کمد لباس‌هایش رفت. مینا به سویش رفت و پرسید: «چی شده محمد؟»

-        می‌خوام برم جبهه!

-        چی؟

مینا هرگز به خود اجازه نداد تا روی حرف محمد حرفی بزند و شاید به توافق روز خواستگاری بیش از حد پایبند بود. به سوی پدر محمد رفت و علت رفتن محمد را جویا شد.

-        چی داری می‌گی دخترم؟ شما تازه پونزده روزه عروسی کردین، کجا می‌خواد بره این پسره؟

پدر هم از محمد دلیل خواست.

-        محمد جان پسرم، چرا الان، تو تازه عروس آوردی، صلاح نیست یه زن جوون رو بذاری بری.

-        بابا من باید برم. این یه تکلیفه.

-        می‌دونم، ولی پس این زن جوونو چی کار می‌خوای کنی، اون گناه داره.

محمد به پدر و آن‌گاه به چشمان پراشک مینا خیره شد، او بین دو راه سخت گیر کرده بود، از جهتی پدر راست می‌گفت و نباید عروسش را این‌قدر زود تنها می‌گذاشت و از جهتی کشورش در خطر بود.

گوشه‌ای نشست و به فکر فرو رفت. اینک مادر هم در اتاق بود و نگران.

یکی دو تا از دوستان محمد به دیدار او رفته بودند که متوجه حال و روز به هم ریخته او و خانواده‌اش شدند. مهدی کنار او نشست و گفت: «چی شده محمد، چرا اینجوری می‌کنی؟»

محمد با ناراحتی گفت: «نمی‌بینی بچه‌ها یکی یکی شهید می‌شن؟ دلم می‌خواد یه کاری کنم.»

-        می‌دونم برادر من، ولی این‌که راهش نیست. تو تازه زنتو آوردی، درست نیست تنهاش بذاری.

-        چی می‌گی؟ خیلی‌ها فردای عروسیشون رفتن جبهه، شهیدم شدن!

-        درسته. ولی تو کمی صبر کن.

-        آخه چرا؟

-        ببین محمد تو با بهرام شناسایی زیاد می‌رفتین، درسته؟

-        آره.

-    ما می‌خوایم یه تیم شناسایی تشکیل بدیم که نیاز به تجربه تو داریم. اگه یه مدت دیگه صبر کنی، نری و شهید نشی، ما خبرت می‌کنیم تا بیای به ما کمک کنی.

-        کی؟

-    ببین این طرح مراحل پایانی خودشو طی می‌کنه و شاید طی ده پونزده روز دیگه نهایی بشه. اون وقت تو با ما میای جبهه، چطوره؟

محمد نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت.

مینا که از اتاق مجاور حرف‌های آنها را می‌شنید، نفسی به راحتی کشید، اما می‌دانست این ده پانزده روز به سرعت می‌گذرد و محمد او را برای رفتن به جبهه ترک می‌کند. بغض گلویش را گرفت، او همسرش را دوست داشت و اصلاً دلش نمی‌خواست او را از دست بدهد، اما هرگز شهامت این را پیدا نکرد تا به محمد بگوید دوست ندارد او به جبهه و جنگ برود.

ادامه دارد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد