روزها یکی پس از دیگری میگذشت و محمد بین محل خدمتش، جبهه و خانه در تردد بود.
آن روزها زمان رفتن بسیاری بود، جنگ تلفات میگرفت و خانوادهها را داغدار میکرد، برخی از مادران با افتخار فرزندان را غسل شهادت میدادند و برخی دیوانهوار راهی کوی و خیابان میشدند و هیچ نمیتوانستند بکنند.
رسیدن خبر شهادت دوستانش به محمد به چهل روز و هفته رسیده بود و او را به شدت متأثر میکرد.
آن روز محمد حالش زیاد خوب نبود. صبح حمام کرد و دائم در پادگان قدم میزد. یکی از دوستانش به او نزدیک شد.
- چی شده محمد؟ چرا ناراحتی؟
محمد به زور لبخندی زد.
- هیچی.
دوستش از او فاصله گرفت. محمد دچار دلشوره بود. او حس ششم بسیار قویی داشت و همین گاهی آزارش میداد و درون پرجنبوجوش او را تشدید میکرد. آرام به سوی کانکس رفت و نشست دم در آن. یکی دیگر از دوستانش بیرون آمد و گفت: «اِ، محمد اینجایی؟ چرا نمییای ناهار بخوری؟»
- منتظرم.
- چی؟ منتظر چی؟
- حس میکنم بهم زنگ میزنن.
- کی؟
- نمیدونم.
- انشاءا… که چیزی نباشه. بیا ناهارتو بخور.
محمد لبخندی زد.
- شما برو. من بعداً میام.
مرد شانهای بالا انداخت و از او دور شد. محمد یا قدم میزد و یا گوشهای کز میکرد و مینشست. دلشوره داشت او را میکشت و حتی ممکن بود این انتظار او را از پای درآورد. به سوی دستشویی رفت و چند مشت آب به صورتش پاشید، قطرات آب روی مژگان بلندش سر میخورد و روی گونه و ریشش مینشست، اما این هم آرامش نکرد. در چنین مواقعی محمد هیچ کار دیگری جز مضطرب بودن نمیتوانست انجام دهد!
و بالاخره ساعت 4 بعدازظهر تلفن او را خواست. محمد قلبش فرو ریخت. اما به خود قوت قلب داد و به سوی تلفنخانه راه افتاد.
صدای دامادشان را آن سوی خط شنید.
- سلام محمد چطوری؟
- خوبم.
- راستش… چطور بگم؟ این دفعه خیلی سخته بهت بگم.
بغض گلوی محمد را گرفت.
- دیگه میدونم… این دفعه بهرامه؟
- آره.
دیگر هیچکدام نتوانست چیزی بگوید. محمد گوشی را گذاشت. غرورش اجازه نمیداد گریه کند. او برای بهرام و راهی که انتخاب کرده بود بسیار ارزش و احترام قایل بود، اگرچه از نظر مکانی و زمانی و حتی عرفانی از او دور بود اما دوستش داشت و به او افتخار میکرد. زیر لب گفت: «حقش بود شهید بشه.»
او بهرام را دوست میداشت، پسری پر از انرژی و جسارت که حتی لحظهای هم به خود اجازه نداد در راهی که انتخاب کرده شک کند و بازگردد.
محمد متأثر به سوی بچههای دیگر رفت، همه فهمیدند که اتفاقی افتاده که او را اینگونه منقلب کرده. برخی از آنان میدانستند او برادری در جبهه دارد. او سریع لباسهایش را پوشید، مرخصی گرفت و روانه خانه شد.
پیدا کردن ماشین بسیار سخت بود آن هم در آن کوه و کمر. او مسیری طولانی را دوید و به دِهدِز رسید. در جاده یک ماشین سیمرغ را دید که بارش کاه بود، با چابکی پشت ماشین را گرفت و اگرچه راننده او را دید، اما چیزی نگفت و به راهش ادامه داد، چون دیده بود محمد لباس سربازی به تن دارد و مسیری که راهش از هم جدا میشد، محمد از ماشین پیاده شد و جلوی یک وانت را گرفت که یونجه حمل میکرد، پشت آن نشست و به رامهرمز رسید آن هم با وضعی بسیار اسفبار. البته برای خودش مهم نبود و فقط میخواست به مراسم تشییع برادرش برسد.
با هر سختی بود به اهواز رسید و خواست سوار اتوبوس شود. راننده گفت: «جا نداریم.»
- خواهش میکنم آقا، من باید برم.
- چی میگی برادر من؟ جا ندارم. کجا میخوای بشینی.
- باشه، من تو جعبهی بغل میخوابم!
راننده دلش به حال محمد سوخت، گفت: «باشه.»
در را زد و محمد در جایی که بار مسافرین را میگذاشتند به حالت خوابیده قرار گرفت و تا پل دختر این وضع سخت را تحمل کرد. آنجا یکی از مسافرین پیاده شد و او رفت روی بوفه نشست.
به هر شکل و با هر بدبختی بود او خود را به خانه رساند و یک راست رفت تا بهرام را ببیند.
برادر مهربانش آرام و باوقار آرمیده بود و فقط یک ترکش کوچک از بغل گوش چپش وارد مغزش شده بود باعث شهادتش شده بود.
فردای آن روز مراسم تشییع انجام شد. محمد و یکی از دوستانشان بهرام را داخل مزار گذاشتند.
محمد آرام سر بهرام را باز کرد، صورت او را نوازش داد و او را بوسید و پس از آن هرگاه نام بهرام را میشنید آن خیسی صورت بهرام را زیر صورت خود حس میکرد، پر از عشق و عاطفه، برادری بینظیر که همه او را متعلق به خود میدانستند و برایش سخت گریستند و از رفتنش بسیار غصه خوردند.
َ
ادامه دارد.....