سکوت مبهم پادگان ذهن محمد را دچار فرسایش میکرد. او مجبور بود دو سال خدمتش را به هر شکلی شده به اتمام برساند. یکی از هم خدمتیهایش به سوی او رفت.
- چی کار میکنی محمد؟
- هیچی بابا. حوصلهام سر رفته. َ
- چرا؟
- چیه؟ خیر سرمون اومدیم خدمت… اونم چی؟ پدافند هوایی…
خندهای کرد و ادامه داد:
- نیگا، حتی یه هواپیما هم محض رضای خدا از اینجا رد نمیشه.
او آسمان را نشان میداد. چند نفر دیگر هم به آنها ملحق شدند و حرفهای او را تأیید کردند.
اصغر که گوشهای نشسته و پوتینش را واکس میزد گفت: «تو دیگه چرا محمد؟ تو که واسه مرخصیات میری جبهه.»
محمد از لابهلای بقیه او را نگاه کرد.
- آره دیگه. ولی آدم اینجا حوصلهش سر میره.
ناگهان بچهها فریاد زدند.
- نیگا کنید، یه کرکس.
همه به آسمان نگاه کردند. پرندهای بزرگ و باشکوه در حال پرواز بود. یکی از افراد با خنده گفت: «محمد بیا، اینم هواپیما، برو پشت پدافند بزنش!»
همه خندیدند. حالا هرکس چیزی میگفت و سعی داشتند محمد را ترغیب کنند تا پرنده را بزند.
محمد شکارچی خوبی بود و گاهی با برادرها و عموزادههایش به شکار، اطراف محل سکونتشان میرفتند. اما دوست نداشت آنجا تیراندازی خوبش را روی آن حیوان امتحان کند.
همهمهها زیاد شد و محمد میخندید.
- ولش کن بابا. گناه داره حیوون.
اما وقتی اصرارها بالا گرفت، او ژ3اش را برداشت و با سرعت به سوی پرنده شلیک کرد، محمد عمداً با سرعت این کار را کرد تا تیرش به پرنده نخورد، اما چنین نشد و آن شکوه و عظمت به سمت پایین سقوط کرد. محمد شوکه شد. پرنده روی خاکها افتاد و سعی داشت با بال زدن بار دیگر پرواز کند.
محمد به سوی کرکس دوید. دیدن یک پرنده زیبا که حداقل یک متر قد داشت، در آن وضع برایش بسیار متأثرکننده بود.
تیر درست به بال پرنده خورده بود و این محمد را بیشتر ناراحت میکرد. آرام به سویش رفت تا بتواند از تقلاهای حیوان جلوگیری کند، چون دوست نداشت بیشتر از این به بالش صدمه وارد شود. کرکس را گرفت و بالش را به سختی بست.
تا شب کنار پرنده نشست و نگاهش کرد. خوی وحشیگری حیوان باعث میشد با ترس و احتیاط محمد را نگاه کند. محمد برایش گوشت آورد.
- بخور حیوون. بخور.
اما پرنده نمیخورد و این محمد را ناراحت میکرد و خودش هم تمایلش را به خوردن غذا از دست داده بود.
شب هنگام محمد کرکس را رها کرد و به سوی خوابگاهش رفت. پتوی پشمی و زبر را به دور خود پیچید. شبها آنجا بسیار سرد میشد.
به فکر فرو رفت. به یاد نگاههای سرزنشکننده کرکس افتاد. خوابش نمیبرد. از خودش بدش میآمد، او حق نداشت قدرت پرواز کردن را از آن حیوان بگیرد. دائم روی تختش وول میخورد و صدای جیریق جیریق آن را درمیآورد، اما کسی معترض نمیشد، چون همه به خوابی عمیق فرو رفته بودند.
صبح زود باز هم به سراغ پرنده رفت. حیوان هنوز غذایی که برایش گذاشته بودند را نخورده بود. با درد کشیدن کرکس، محمد هم زجر میکشید و لب به غذا نمیزد. دوستانش نگران حال او بودند و او را برای خوردن غذا ترغیب میکردند، اما فایده نداشت، او خود را گناهکار میدانست! اصغر کنار او نشست و گفت: «تو چرا اینجوری میکنی؟ بابا جون خب خودت با تیر زدیش.» محمد به پرهای زیبا و خوشرنگ کرکس خیره شده بود. نفس عمیقی کشید.
- نمیدونم. بدجور براش ناراحتم. نمیتونم خودمو ببخشم.
- هیچ وقت شکار کرده بودی؟
- آره. ولی نه اینجوری. دیگه دلم نمیخواد شکار کنم.
اینک اصغر هم خیره شده بود به زیبایی و ابهت کرکس.
- میدونی تو اصطلاح محلی به این حیوون چی میگن محمد؟
- نه.
- بهش میگن دال.
محمد آهسته نام دال را زیر لب تکرار کرد.
سه چهار روزی به همین منوال گذشت و روز پنجم محمد صبح وقتی سراغ پرنده رفت، آن را نیافت. بسیار خوشحال شد، چون فکر میکرد پرنده پرواز کرده و رفته.
او متوجه کشیده شدن چیزی روی خاکها شد. رد آن را دنبال کرد و در کمال ناباوری دید، کرکس خود را به سوی گودالی آن حوالی کشید و سعی کرده پرواز کند، اما در گل و لای گیر کرده بود.
محمد در دل به خود ناسزا گفت. کرکس بر اثر نخوردن غذا و زخمی که بر بال داشت بسیار ضعیف شده بود. محمد به چشمان پرنده خیره شد، غرور و عشق به آزادی را در چشمان وحشی کرکس میدید و اینکه دوست نداشت در اسارت بمیرد. آرام اسلحهاش را به سوی حیوان نشانه رفت تا خلاصش کند. گلولهای بر سر پرنده شلیک کرد و آن در دم جان داد. محمد نفس عمیقی کشید و از آن فاصله گرفت.
ادامه دارد......