با دیدن نامزدش در خَانهشان بسیار خوشحال شد. مینا سر از پا نمیشناخت، اما سعی میکرد به روی خودش نیاورد. شاید این را نوعی ترفند زنانه میدانست که احساس عمیق عاشقانهاش نسبت به نامزدش را مخفی کند! محمد در ارتباط برقرار کردن جسورتر بود.
- دوست داری بریم قدم بزنیم؟
مینا با شرم گفت: «مگه نمیخوای استراحت کنی؟ خسته نیستی؟» محمد خندهای کرد.
- نه بابا. خسته چیه. تو راه خوابیدم. بیا بریم.
مینا چادرش را سر کرد و همراه محمد راه افتاد.
کوچهها را طی میکردند و حرف میزدند. محمد گاهی، برگی را که از دیوار باغی به بیرون آویزان بود میکند و در دست با آن بازی میکرد.
آنها آنقدر زندگیشان ساده و بیآلایش بود که حتی به ذهنشان هم خطور نمیکرد جور دیگری به یکدیگر ابراز محبت کنند، مثلاً یک شاخه گل به هم هدیه دهند.
بیشتر محمد حرف میزد. به باغ پدر محمد رسیدند. او گفت: «بریم داخل، میخوام یه چیزی برات بگم.»
- باشه.
آنها وارد باغ شدند. محمد با پدر و یکی دو نفری که آنجا کار میکردند خوش و بشی کرد. پدر پیشانی محمد را بوسید و با مینا هم احوالپرسی کرد.
مینا و محمد بین درختان قدم میزدند. به سایهای خوب رسیدند و زیر آن نشستند.
آن لحظات برای مینا بسیار دلچسب و فراموشنشدنی بود، چون کنار مردی نشسته بود که تمام وجودش را وابسته به او میدانست. آرام گفت: «خب محمد، چی میخواستی برام بگی؟»
محمد خندهاش گرفت.
- آهان، خوب شد یادم انداختی. میدونستی من سابقه آتیش زدن باغ رو دارم؟
مینا با چشمانی گشادشده نگاهش کرد.
- چی؟ تو باغ آتیش زدی؟
- آره. یه بار بچه بودم، باغ پشت خونه هست… اونو آتیش زدم.
مینا با بهت گفت: «بعدش چی شد؟»
- هیچی یه کتک مفصل خوردم. البته همیشه اولین کشیده رو که میخوردم فرار میکردم میرفتم خونه عمه اشرف.
- وای. باورم نمیشه.
- آره. یه بارم یه سری بچههای فامیل که شهر زندگی میکنن، اومده بودن دیدن ما، کاهها رو جمع کرده بودن همین باغمون، اونا تشویقم کردن که کاهها رو آتیش بزنم، ببین چی میشه. منم یه روز کاهها رو آتیش زدم.
مینا نمیدانست که باید بخندد یا تعجب کند.
- جدی تو اینقدر شیطون بودی؟
- آره. تازه کجاشو دیدی. کلی هم شکمو بودم! یادش به خیر عزیز وقتی نون درست میکرد تو تنور، ما که میخواستیم دلگی کنیم با ارسوم میزد رو دستمون. خیلی کیف داشت، چغندر قند تو آتیش، نون داغ، شیر تازه.
محمد طوری از این خوراکیها حرف میزد که مینا هم دلش میخواست از آنها بچشد.
- از جنگ برام تعریف کن.
محمد با تعجب به مینا نگاه کرد.
- فکر نمیکردم دوست داشته باشی.
- دوست که ندارم. ولی تو قشنگ خاطره تعریف میکنی!
محمد خوشش آمد و نفس عمیقی کشید و بعضی از خاطراتش را برای مینا تعریف کرد تا او هم به خواستهاش برسد.
ادامه دارد.....