بهرام گفت: «بیا بریم داداشی!»
محمد لبخندی زد، او همیشه بهرام را دوست داشت، چون مثل یک مرد زندگی میکرد. فداکار و پرجنبوجوش.
- داشتم به ستارهها نگاه میکردم.
- دیدم. ولی بهتره بریم بخوابیم. فردا خیلی کار داریم.
- باشه.
آنها به سنگر بازگشتند و سعی کردند بخوابند!
گروه شناسایی و تک صبح زود از خواب برخاستند و خود را تجهیز کردند تا به سوی دو تپه از پیش تعیینشده بروند. آنجا محل استقرار تیپ 5 کماندویی عراق بود و ایرانیان گاهی با شبیخون آنها را اذیت میکردند.
بهرام یک آر.پی.جی برداشت و محمد یک کلاش. بقیه افراد هم سلاحهای خود را داشتند. وقتی به تپهها رسیدند تبدیل به دو گروه شدند و هر گروه آرام از پشت تپهها به سوی دشمن یورش بردند. صدای سفیر گلوله و انفجار نارنجک و آر.پی.جی فضای ساکت آن طبیعت زیبا را به هم ریخت.
بهرام چند گلوله آر.پی.جی زد و محمد به جلو حرکت میکرد، حرکت آن گروه بیشتر شبیه چریکها بود تا کسانی که به شکل کلاسیک میجنگند. عراقیها هم بیکار نماندند و شروع به پاسخگویی به تک دشمن کردند.
درگیری بالا میگرفت و هر کس از دو طرف در توان خودش کاری انجام میداد.
دود و گردوغبار همه جا را فرا گرفته بود و صدای فریادها بلند. بچهها یکدیگر را صدا میزدند و اگر لازم بود در همان شلوغی همدیگر را راهنمایی میکردند.
«شلیک کن… اون طرف… مراقب باشین… از اون طرف صدا میاد… برگردین… برگردین…»
همهمهها بالا میگرفت و اگر کسی در آن سروصدا گوشهای تیزی نداشت حتماً یا کشته و یا اسیر دشمن میشد.
همه گروه بازگشتند. بهرام سراغ برادر را گرفت. بلند گفت: «محمد… محمد… محمد کجاست؟!»
صدای شلیک چند گلوله او را شوکه کرد، با سرعت به سوی بالای تپه رفت. او محمد را ندید و همین نگرانش کرد.
محمد داخل یک شیار رفته و خود را جمع کرده بود تا از تیر و ترکشهای دشمن در امان باشد. بهرام همه نیرویش را جمع کرد و گفت: «محمد»
محمد به سختی سر را از شیار بیرون آورد تا سالم بودن خود را به برادر اعلام کند، اما با دیدن بهرام که در آن وضعیت آشکار روبهروی دشمن و بالای سر او ایستاده وحشتزده شد. بلند گفت: «برگرد. برو اون طرف. زود باش.»
زانوان بهرام سست شد و خود نمیدانست از خوشحالیست و یا ترس. به سرعت درخواست برادر را اجابت کرد و قل خورد آن سوی تپه و با دلهرهای کشنده انتظار بازگشت برادر را میکشید. محمد با احتیاط از مهلکه دشمن فاصله میگرفت و به سوی پشت تپه، جایی که نیروهای خودی بودند میرفت. خواسته یا ناخواسته او در این کار مهارت داشت و طوری با دقت این کار را انجام میداد که گویی یک تکاور ورزیده است. بهرام به سوی او رفت.
دو برادر طوری یکدیگر را به آغوش کشیدند که گویی سالها از هم دور بودند.
همه افراد از دیدن این شور و احساسات منقلب شدند و خدا را شاکر که تلفات جانی نداشتند، پس بهتر بود برای تک بعدی خود را آماده میکردند و به دشمن مجال فکر کردن نمیدادند.
چشمان خوابآلود محمد به جادههای اطراف طوری خیره بود که گویی او در خلسه است. دلش نمیآمد از آن سرسبزی چشم بردارد.
به تازگی کارش این شده بود که برای مرخصی، اول به خانه خودشان، سپس به جبهه نزد بهرام و در انتها اگر یکی دو روزی زمان داشت به خانه نامزدش میرفت.
او در بسیاری از درگیریهای شناسایی و تک زدن به عراقیها شرکت میکرد و آن تنها زمانی بود که احساس میکرد کاری مفید برای کشورش انجام میدهد.
بالاخره خوابش برد و پلکهای سنگینش روی هم قرار گرفت و حتی با تکانهای اتوبوس هم بیدار نمیشد و فقط به این سو و آن سو میافتاد.
- آقا… آقا… بیدار شین. رسیدیم. آقا… آقا…
محمد آرام چشمان را باز کرد و با اشاره دست و سر به مردی که کنارش نشسته بود فهماند بیدار شده. خمیازهای کشید و کمی چشمانش را مالش داد.
برای اینکه از آن وضع خارج شود، مسیری را در جاده پیاده رفت. در کنار نهری که رد میشد نشست و آبی به صورتش زد.
برخاست تا راه بیفتد که صدای موتوری باعث شد او به پشت سرش نگاه کند. او یکی از هممحلیهایش بود و با دیدن محمد ایستاد.
- چطوری آقا محمد؟
- خوبم.
- بیا بالا برسونمت.
- مزاحم نمیشم.
- این حرفا چیه؟ بیا بالا. من که دارم میرم اون طرفی، تو رو هم میبرم دیگه. تعارف میکنی؟
محمد لبخندی زد و ترک موتور نشست.
ادامه دارد......
سلام.
قدم اول خواستنه.ولی آیا همیشه خواستن من وتو وتوانستنمون کافیه؟
من اینطور فکر نمیکنم