- دوست داشتم تو یه عملیات باشم.
- میدونم. ولی از بالا دستور رسیده فعلاً این منطقه رو شلوغ نکنیم.
- اگه عراقیا دست به تک بزنن چی؟
بهرام لبی برچید و گفت: «فکر نمیکنم، البته ما آدمادگیشو داریم که جواب تکشونو بدیم، ولی اونا ترجیح میدن جنگهای منظم داشته باشن، البته نه اینکه تا حالا نداشتنا، ولی ما هم حواسمون جمع بوده. جنگه دیگه.»
اینک محمد دوربین را برداشته و به سمت دشمن نگاه میکرد، هوای دهانش را خارج کرد و با دقت منطقه را میپایید.
- منطقة مینگذاریشده هم دارین؟
- اینجاها نه. البته تو جادههای خاکی چرا، ولی چون اینجاها کوهستانیه اونا زیاد قدرت مانور واسه مینگذاری ندارن.
- منطقه زیادی آرومه، آدم احساس آرامش نمیکنه!
بهرام خندهاش گرفت، چون میدانست برادر بزرگترش چقدر دوست دارد شلوغکاری کند!
- چطور؟
- انگار آتیش زیر خاکستره و هر آن ممکنه یه اتفاقی بیفته.
- نه. خیالت راحت باشه، ما با این سکوت و آرامش آشنایی داریم.
بهرام درست میگفت و در تمام مدتی که محمد آنجا بود هیچ تک و یا پاتکی صورت نگرفت.
محمد لبریز از انرژی و تحرک بود. دیدار بهرام همیشه برایش دلنشین و جذاب بود و او دوست داشت بار دیگر نزد او و دوستانش برود و اگر لازم شد به آنها کمک کند.
این بار کمی بار و بندیلش سنگینتر بود چون کلی خوراکی برای رزمندگان میبرد.
چند ماهی از اولین دیدارش با بهرام میگذشت و در ذهن محمد خاطرهای فراموشنشدنی حک شده بود.
دیدن محمد هم برای بهرام بسیار خوشایند بود، او میخندید و میگفت: «خیلی کارت درسته محمد، خیلی کار خوبی کردی بازم اومدی اینجا، چی واسمون آوردی؟ معلومه بارت خیلی سنگینه.»
محمد هم خندید.
- آره، یه سری تنقلات واسه تو و دوستات.
او به محمد کمک کرد و بخشی از بارها را گرفت.
- خوشحال شدم بازم اومدی. اصلاً خیلی خوب شد، چون فردا یه عملیات داریم، میتونیم از تو هم کمک بگیریم.
برق شادی از چشمان محمد زده شد.
- جدی؟ این عالیه. با کمال میل کمکتون میکنم، یعنی هر چی ازم بربیاد.
- میدونم که خیلی ازت برمیاد.
- نوکرتم داداش کوچولو!
بهرام حالت جدیتری به خود گرفت و گفت: «آره. فردا اول وقت عملیات انجام میشه. باید به این اشغالگرا بفهمونیم با کی طرفن.»
محمد آه بلندی کشید. او برای رویارویی با دشمن لحظه شماری میکرد و دقیقاً این اولین نبرد مستقیمش با عراقیها بود.
- باشه. پس باید حاضر بشیم؟
اینک آنان به سمت یکی از سنگرها میرفتند.
- آره. بهت میگم چی کار باید بکنیم.
- این تک واسه چی هست؟
- واسه شناسایی.
- اوهوم.
آنها به سنگر رسیدند و محمد با سایر دوستان و همرزمان بهرام خوش و بشی کرد.
افرادی که قرار بود در عملیات شرکت کنند، آخرین توصیههای فرمانده خود را با دقت گوش میدادند. اینکه کجا قرار بگیرند و چه کارهایی انجام دهند.
محمد هم به حرفهای آنان گوش میداد و سعی میکرد نکات را به ذهن بسپرد و اگر جایی متوجه نمیشد به بهرام نگاه میکرد و او با لبخندی میگفت: «چیزی نیس. بعداً واست توضیح میدم.» و او خیالش راحت میشد. چون دوست نداشت با ناشیگری عملیات آنان را خراب کند.
پس از کلی گفتگو خود را برای خواب آماده کردند و صبح زود هفت نفر راهی عملیات شناسایی شدند.
آنها محتاطانه عمل میکردند، چون تلفات برای گروههای تجسسی و شناسایی بسیار گران تمام میشد.
پس از اتمام جلسه محمد از سنگر خارج شد، کش و قوسی به اندامهایش داد و از صدای تلق تلوق استخوانهایش کیف کرد. لبخندی زد و خیره شد به ستارگان. دیدن طبیعت برای او که یک روستازاده بود بسیار دلچسب بود. کمی هم یاد کودکیاش میافتاد، وقتی که روی پشت بام با برادرها و عموزادههایش میخوابیدند و آنقدر ستارهها را نگاه میکردند تا خوابشان ببرد و گاهی آنقدر توی سروکله هم میزدند تا از خستگی رمق دیدن ستارگان را نداشتند. و اینک همه بزرگ شدند و هر کدام به سویی رفتند، او در جبهه، مقابل دشمن از زیبایی ستارگان لذت میبرد و آنها شاید در امریکا. هوای دهانش را خارج کرد. قرار بود یکی از دخترعموهایش را بگیرد و به امریکا برود، اما هرگز چنین نشد و آنها رفتند و او با مینا ازدواج کرد. هنوز نمیدانست دقیقاً چه احساسی نسبت به مینا دارد. آیا او یک رفیق است و یا همسر؟! دوباره به آسمان نگاه کرد. دستی به شانهاش خورد. او برنگشت، چون میدانست او کیست.
َادامه دارد......
سلام محمدجون.
من آپدیت کردم عزیز ممنون میشم سری بزنی و نظرت روبگی .
قدرتمند و پیروز باشی.
سلام خلیی هوا بیخود است محمد آقا نمی توستم جعمه بیایم أخرشب میرسم تهران